Saturday, September 10, 2005

صفيه ، زن يهودیِ پيغمبر

ترجمه مناظره ميان آيت الله العظمي منتظري و دکترعلي سينا. قسمت سوم.
دکتر علي سينا يک ايرانيار، خردگرا، آزاد انديش و بنيانگذار تارنماي آزادي ايمان است که از بهترين تارنماهاي مرجع اطلاعاتي در مورد اسلام بشمار ميرود، وي مناظره زير را با آيت الله منتظري از مراجع تقليد شيعه و علماي عظام اسلام بصورت کتبي انجام داده است. براي اطلاعات بيشتر در مورد اين مناظره به برگ "مناظره هاي دکتر علي سينا با آيت الله منتظري" مراجعه کنيد.
سومين پرسش
پيامبر به خيبر حمله کرد، صفيه را برده خود کرد، و در همان روزي که شوهرش را، پدرش را و بسياري از اطرافيانش را کشت، به او تجاوز کرد، آيا اين روش برخوردي است که يک پيامبر بايد داشته باشد؟
آيت الله منتظري
در رابطه با ازدواج پيامبر (ص) با صفيه لازم است به نکته هايي توجه شود:
1 - صفيه دختر حيي بن اخطب رئيس قبيله بني نضير بود که پدر او در جنگ خيبر و شوهر او کنانه قبل از پيمان صلح کشته شده بودند، و وضع اسيران در آن روزگار از نظر زندگي بسيار بد و طاقت فرسا بود. از اين رو به سفارش پيامبر بسياري از زنهاي کفار که اسير ميشدند جهت تامين معيشت يا آزاد ميشدند و به ازدواج مردان مسلمان - که معمولا داراي همسر بودند - در مي آمدند، و يا بصورت کنيز تحت کفالت مسلمانان قرار ميگرفتند. تعدد همسر در آن روزگار امري رايج و بهترين وسيله ممکن براي تامين زندگي زنان بي شوهر - چه رسد به زنان اسير - ميبود.

دکتردکتر علي سينا:
آيت آيت الله منتظري گرامي،
اين کاملا درست است که صفيه پدر و همسر خويش و همچنين بسياري از نزديکانش را از دست داده بود، اما شما فراموش کرديد که بگويد او عزيزان خود را به دليل اينکه پيامبر آنها را کشته بود از دست داد، کشتن مردان و دزديدن ثروتها و زنانشان از رسوم غارنشين ها بود. از يک پيامبر خدا انتظار ميرود که رسوم وحشيانه غارنشين ها را تکرار نکند و با اين تکرار آنها را جاودانه نکند، بلکه معيار ها و روش هاي اخلاقي جديدي را بنيان بگذارد.
شما طوري با قضيه روبرو ميشويد که گويا پيامبر با ازدواج کردن با اين زنها در حق آنها لطفي ميکرد و باعث ميشد که از بدبختيهايشان رهايي يابند، اما شما ذکر اين نکته را که او خود باعث بدبختيها و وضعيت اسفبار آنها شده بود فراموش ميکنيد، اين زنها قبل از اينکه محمد به شهرهايشان حمله کند، عزيزانشان را بکشد و آنها را به بردگي بکشاند، اسير و بدبدخت نبودند.
کاري که پيامبر کرد دقيقا همان کاري است که سارقها و راهزن ها در ايام قديم ميکردند. يک شخص بايد کاملا نظام ارزشهاي اخلاقي خود را نابود کرده باشد تا بتواند اندکي نيکي در اين عمل مطلقا وحشيانه و شرم آور پيامبر ببيند. کشتن مردها و تصرف زنهايشان اعمال دد منشانه اي بودند، هيچ نکته مثبتي در اين اعمال شنيع ديده نميشود.

اگر پيامبر ميخواست اين زنان بيچاره را از سختي نجات دهد، چرا با زنان مسن تر ازدواج نکرد؟ چرا زيباترين زن را انتخاب کرد؟ صفيه بخاطر زيبايي اش انتخاب شد، اين هم حديثي در مورد اين مسئله،
جلد نخست کتاب 8 ام شماره 367
عبدالعزيز نقل ميکند:
انس گفت، "وقتي رسول خدا به خيبر حمله کرد، ما نماز فجر را در صبح زود وقتي هنوز هوا تاريک بود خوانديم"، پيامبر جلو من (سوار بر مرکب) حرکت ميکرد و ابو طلحه نيز حرکت ميکرد و من پشت ابو طلحه حرکت ميکردم، پيامبر به سرعت از راه خيبر عبور کرد و زانوي من ران پيامبر را لمس ميکردند، او رانهاي خود را برهنه کرد و من سفيدي رانهاي او را ديدم. وقتي او به شهر وارد شد گفت "الله اکبر"، خيبر نابود شده است. هرگاه ما به سرزميني نزديک ميشويم، صبح آنان شر ميشود، او اين جمله را سه بار تکرار کرد، مردم از سر کارهايشان بيرون آمدند و بعضي از آنها گفتند "محمد (آمده است)"، (برخي از همراهان ما که از ارتش او بودند گفتند) ما خيبر را فتح کرديم، اسيران را گرفتيم و غنايم نيز جمع آوري شدند. دحيه آمد و گفت، "اي پيامبر يک دختر برده از ميان بردگان به من بده" پيامبر گفت "برو و هرکدام از دختر هاي برده شده را که ميخواهي بگير"، او صفيه بنت حيي را انتخاب کرد. مردي پيش پيامبر آمد و گفت "اي رسول الله، تو صفيه بنت حيي را به دحيه دادي و او بانوي بزرگ قبايل بني قريظه و بني نضير است، و او برازنده هيچکس غير از تو نيست. پس پيامبر گفت "آن دو نفر را (صفيه و دحيه را) بياوريد"، پس دحيه با صفيه آمدند، پيامبر به دحيه گفت، "يک دختر برده ديگر غير از اين را از ميان اسرا انتخاب کن"، انس ادامه ميدهد، "پيامبر او را آزاد کرد و با او ازدواج کرد".
ثابت از انس پرسيد "اي ابو حمزه! پيامبر چه به او پرداخت (بعنوان مهريه)؟"، او گفت، "او خود مهريه خود بود، براي اينکه پيامبر اورا آزاد کرد و بعد با او ازدواج کرد." انس ادامه داد" وقتي در راه بوديم، ام سلمه او را لباس (عروسي) پوشانيد، و در شب او را بعنوان عروس به نزد پيامبر آوردند.
باتوجه به حديث بالا، در ميابيم که فتح خيبر يک اتفاق کاملا غير منتظره بود. به مردم شهر هيچ هشداري داده نشده بود و آنها آماده مقابل شدن با اين تهاجم نبودند و اين هم کاملا از پيامبر قابل انتظار است که به قربانيان خود اجازه دفاع کردن از خودشان را نيز ندهد. او ناجوانمردانه بدون هيچ هشدار و اعلام جنگي به آنها حمله کرده بود، در حقيقت کلمه "غزوه" هيچ مفهومي به جز "حمله ناگهاني" ندارد. خيبر هيچ معاهده اي را که قبلا با پيامبر بسته باشد زير پا نگذاشته بود، هيچ نشاني از چيزي که بخواهد مسلمانان را تهديد کند وجود نداشت، هرکس را که در مقابلش ايستاد سلاخي کرد و زنهاي زيبا را بعنوان برده هاي جنسي تسخير کرد، اين بود که پيامبر ثروت آنها را ميخواست و او تنها به اين دليل به خيبر حمله کرد.اما پيامبر تنها به اينها هم راضي نشد، او حتي افراد مسن زن و مرد را نيز که نکشته بود و يا بعنوان برده هاي جنسي تسخير نکرده بود مجبور کرد که به کشت بپردازند و 50% محصولاتش را به او خراج دهند. هر کسي با ذره اي انصاف، ميفهمد که اين عدالت نيست، کاري که پيامبر کرد شيطاني و غير مقدس بود.
آيت الله منتظري
2 - پس از اسير شدن صفيه افرادي آماده ازدواج با او شدند، ولي چون او دختر رئيس قبيله بود و پيامبر (ص) بخاطر مراعات و حفظ موقعيت اجتماعي او اجازه ندادند آنان با او ازدواج نمايند، خود صفيه نيز ظاهراً از ازدواج با افراد عادي کراهت داشت لذا پيامبر (ص) به خاطر مراعات موقعيت صفيه حاضر به ازدواج با او شدند. آن حضرت به صفيه پيشنهاد آزاد شدن و برگشتن به طرف خويشان خود و يا ماندن در مدينه و اختيار اسلام و کسب آزادي و ازدواج با پيامبر را دادند، و او را بين اين دو امر مخير نمودند و به او گفتند اگر به آئين يهود بماني من اسلام را به تو تحميل نميکنم و صفيه امر دوم را انتخاب نمود. اهل اطلاع از تاريخ ميدانند که همسري با پيامبر موقعيت بزرگي تلقي ميشد و داراي شرافت بود. در قرآن کريم از همسران آن حضرت به مادران مومنين تعبير شده است (احزاب آيه 6).
دکتر علي سينا:
در مورد صفيه، اين آشکار است که پيامبر او را تنها به دليل اينکه زن زيبايي بود گرفت. محمد اورا از دحيه بعد از اينکه اورا ديد گرفت، اين قضيه هيچ ربطي به موقعيت پدر او نداشت. اگر پيامبر اندک احترامي براي پدرش قائل بود اورا نميکشت. حقيقت همچون خورشيد تجلي يافته است، اما شما مختار هستيد که چشمهايتان را ببنديد و انکار کنيد.
شما گفتيد که پيامبر به صفيه اين انتخاب را داد که به مردمش بپيوندد يا اورا پيروي کند. پيامبر پدر اورا؛ شوهرش را و بسياري از اطرافيانش را کشت. کساني که زنده مانده بودند مجبور بودند روي زمين کار کنند و 50% در آمدشان را بعنوان جزيه به پيامبر بدهند، اما با اينحال پيامبر بعد از مدتي نظر خود را عوض کرد و دستور داد که يهوديان بايد از خيبر اخراج شوند، بنابر اين انتخابي که شما از آن صحبت ميکنيد، چندان انتخاب نيست. انتخاب در واقع بين لذت جنسي بخشيدن به يک مرد پير متعفن که قاتل عزيزان او بود، و يا پيوستن به پير مردان و پير زناني بود که نه بين آنها جنگجويي وجود داشت، نه جواني که بتواند برده جنسي پيروان محمد بشود. در مورد انتخاب اول او ميتوانست حداقل زنده بماند، اما اگر او به بين يهوديان باز ميگشد معلوم نبود حتي بتواند از اين حداقل نيز برخوردار شود، او مجبور ميشد که در زمين ها کار کند و نصف درآمدش را به پيامبر (سلام بر او باد) بدهد، در اين انتخاب، انتخاب چنداني وجود ندارد.
زن پيامبر بودن ممکن است حيثيت و اعتبار داشته باشد، اما من باور دارم اينکه انسان با عزيزانش و کساني که دوستشان دارد زندگي کند، بسيار بهتر است تا با يک قاتل زندگي کند، حتي اگر آن قاتل پيامبر الله باشد.
"کشته شدن کنانه، خود ماجرايي دردناک و روشنگر دارد، کنانه به دست خود پيامبر اسلام کشته شد، ماجراي کشته شدن او را تواريخ معتبر اسلامي اينگونه آورده اند،
سيرت الرسول ابن هشام جلد دوم صفحه 830
"کنان بن الربيع که شوهر صفيه بود اسير کردند و اورا پيش پيغمبر عليه السلام آوردند و گنجهاي قوم بني النضير بدست وي بود که ايشان به وديعت پيش وي نهاده بودند، و سيد، عليه السلام، از وي ميپرسيد تا نشان آن گنجها بدهد و بگويد که کجا مدفونست، و وي انکار مينمود و هرچند که سيد، عليه السلام، با وي مي گفت، او پاسخ ميداد: من خبر از آن ندارم، و هرچند که سيد، عليه السلام، با وي ميگفت تا اقرار کند و نشان بدهد، البته اقرار نميکرد، پس يکي هم از يهود خيبر پيش سيد عليه اسلام، آمد و خبر آن گنجها از وي بپرسيد، وي گفت: من نميدانم، ليکن کنانه بن الربيع هروقتي يا هر روزي ميديدم که برفتي و گرد آن خرابه بر آمدي و چيزي از آن جايگاه طلب کردي، اکنون گمان چنان مي برم که گنجها هم آنجا مدفون است. پس سيد عليه السلام ديگر بار کنانه بن الربيع پيش خود فراخواند و اورا گفت: اگر نشانه اين گنجها که تو انکار ميکني پيش تو بيابم، ترا بکشم؟ گفت: بلي. بعد از آن سيد، عليه السلام، بفرمود تا آن خرابه که يهودي نشان داده بود بکندند و بجستند و گنجها بعضي در آن خرابه بيافتند. پس سيد، عليه السلام ديگر بار کنانه بن الربيع پيش خود خواند و اورا گفت اکنون بگوي تا بقيت اين گنجها کجا پنهان کرده اي؟ و کنانه هم ابا کرد، و انکار نمود. پس سيد، عليه السلام، زبير بن العوام را بفرمود تا اورا عذاب ميکند تا آنوقت که اقرار بکند. و زبير اورا عقوبت ميکرد و هيچ اقراري نميکرد. پس سيد عليه السلام، اورا به محمد (بن) مسلمه داد تا وي را بعوض برادر خود محمود بن مسلمه بازکشد. پس محمد برخاست و وي را در حال گردن بزد.
آري محمد شوهر صفيه را شکنجه ميکرد تا از او حرف بکشد، و سر انجام شخصاً برخواست و گردن اورا زد و کنانه آنقدر امانتدار بود که تا آخرين قطره خود در امانتداري و اطميناني که سايرين به او کرده بودند خيانت نکرد.
توضيح از مترجم"
آيت الله منتظري
اگر پيامبر اسلام - العياذبالله - اهل هوسراني و تشکيل حرمسرا بودند، در سن جواني با يک زن چهل ساله ازدواج نميکرد، با اينکه براي او امکان ازدواج با بهترين دختران اشراف قبائل عرب وجود داشت. و از طرف ديگر افراد هوسران و شهوت پرست معمولا اهل تجملات و شکم پرستي و خوشگذرانيهاي گوناگون ميباشند. در صورتيکه زندگي پيامبر (ص) و همسران او بر حسب نقل تواريخ معتبر در سطح بسيار پائين زمان خود بوده، تا جائيکه همسران او لب به شکايت گشودند و پيامبر را تحت فشار قرار ميدادند، و در اين رابطه آيه 28 و 29 سوره احزاب در راستاي سرزنش آنان نازل شد و آنان را مخير نمود بين اننتخاب همسري پيامبر و زندگي سخت در کنار او و يا جدا شدن از آن حضرت و رفتن به طرف زندگي مرفه دنيا.

دکتر علي سينا:
پيامبر الله مرد هوسراني بود. اما وقعي که جوان بود فقير بود و کسي به او توجهي نميکرد. هيچ دختر جوان شريفي حاضر نميشد با گدايي همچون محمد، که به دنبال شترهاي زن ديگري (خديجه) ميدويد ازدواج کند. پيامبر هيچ شانسي براي ازدواج با زن جوان و زيبايي نداشت. خديجه با ثروت و قدرتش احساني براي پيامبر بود که زندگي اورا کاملا متحول کرد. طبيعت واقعي محمد وقتي آشکار شد که خديجه فوت شد و او با اداره کاروانهاي تجارتي قدرتمند شد. اينجا بود که به گردآوري زن و ثروت پرداخت.
محمد وقتي که به مدينه هجرت کرد مرد مالداري نبود، خديجه بسياري از اموال خود را در مدت سه سال دشواري که مکيان محمد و خانواده اش را به تاوان توهين کردنهاي مداوم به خدايان آنها تحريم کرده بودند از دست داده بود. اولين سال حضور او در مدينه بسيار سخت بود. او مقدار بسيار اندکي پول براي زندگي کردن داشت. تمام تلاشهاي او براي حمله به کاروانها نارس مانده بود. او تنها در نخله موفق شده بود که با نارو زدن به کارواني دستبرد زند و خود را از غنيمتهاي آن ثروتمند کند. بسيار تاخت و تازهاي ديگر اتفاق افتاد تا اينکه او توانست با اينگونه چپاولگري ها و قتل عام يهوديها و تصاحب اموال آنها ثروت کلاني را بياندوزد.
سوره احزاب آيه 27
وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَؤُوهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا.
خدا زمين و خانه ها و اموالشان و زمينهايي را که بر آنها پاي ننهاده ايدبه شما واگذاشت و خدا بر هر کاري تواناست.
اما پيامبر احترام و ارزش بسيار کمي براي زنانش قائل بود و آنچه آنها ميخواستند به انها نميداد. اين بود که شکايت ميکردند و او تهديد کرده بود که آنها را طلاق خواهد داد، و اين هم درست است که يکبار زنان محمد شکايت کردند، چون محمد حاضر نبود به مقدار کافي از ثروتي که از ناباوران دزديده بود به آنها بدهد. و اين در ادامه آيات بالا بود که محمد الله اش را وادار ميکند که بگويد
سوره احزاب آيه28
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا فَتَعَالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَأُسَرِّحْكُنَّ سَرَاحًا جَمِيلًا.
اي پيامبر ، به زنانت بگو : اگر خواهان زندگي دنيا و زينتهاي آن ، هستيدبياييد تا شما را بهره مند سازم و به وجهي نيکو رهايتان کنم.
سوره احزاب آيه 29
وَإِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنكُنَّ أَجْرًا عَظِيمًا.
و اگر خواهان خدا و پيامبر او و سراي آخرت هستيد ، خدا به نيکوکارانتان پاداشي بزرگ خواهد داد.
پيامبر در اينجور کارها استاد بود و ميدانست که چگونه بايد زنهايش را کنترل کند و آنها را مجبور کند که در خدمتش باشند.
سوره احزاب آيه 30
يَا نِسَاء النَّبِيِّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا.
اي زنان پيامبر ، هر کس از شما مرتکب کار زشت در خور عقوبت شود ، خدا عذاب او را دو برابر مي کند و اين بر خدا آسان است.
سوره احزاب آيه 31
وَمَن يَقْنُتْ مِنكُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِ وَتَعْمَلْ صَالِحًا نُّؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَأَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقًا كَرِيمًا.
و هر کس از شما که به فرمانبرداري خدا و پيامبرش مداومت ورزد و، کاري شايسته کند ، دوبار به او پاداش دهيم و براي او رزقي کريمانه آماده کرده ايم.

بخش بعدي قتل عام يهوديان
صفحه اصلي مناظره
بخش قبلي جنگهاي پيغمبر
متن اصلي +

ساير بخشهاي اين مناظره:
بخش نخست سن پايين عايشه
بخش دوم جنگهاي پيغمبر
بخش سوم صفيه، زن يهودي پيغمبر
بخش چهارم قتل عام يهوديان
ترجمه آرش بيخدا.
نوشتارهاي بيشتر از همين مترجم...
نوشتارهاي بيشتر در مورد محمد رسول الله..
مطالب مرتبط با اين نوشتار بر روي تارنماي افشا
ازدواج محمد با صفيه زني که شوهرش زير شکنجه جان سپرد
زنان محمد، آيا محمد از روي هوس زن ميگرفت؟

***********************
مأخذ : سايت افشا

الحاد هم الحاد قديم !!

الحاد هم الحاد قديم !!
سلمان رشدی، برگردان: بامداد زندی

• همسنگی بی خدايی با بی اخلاقی از نظر پيروان تمامی مذاهب حقيقتی بديهی و انكار ناپذير است. می گويند پايه ی اخلاق بر وجود داوری نهايی و مطلق ملكوتی استواراست
• امروزه روز دين به پديده ی عمومی عظيمی تبديل شده است كه برای پيش برد اهداف اش از سازمان های سياسی و تازه ترين فناوری های اطلاعات به كارساز ترين وجه استفاده می كند.
• مذهبيون در تمام اعصار بدون مماشات با طرف مقابل برخورد كرده اند اما خواستار برخورد مماشات آميز از طرف مقابل بوده اند.

سلمان رشدی، برگردان: بامداد زندی


دوشنبه ۹ خرداد ١٣٨۴ – ٣٠ مه ٢٠٠۵
منبع ترجمه: وبگاه تورنتو استار، ٢٣ مه ٢٠٠۵

"باورنداشتن به خدا را نبايد دست آويزی كرد برای ضديت سرسختانه با دين يا هوادارای ساده انديشانه ازدانش"
اين سخنان "ديلان اوانز "استاد روبات شناسی دانشگاه وست انگلند در بريستول است.
"اوانز"در مقاله ای كه برای نشريه ی گاردين لندن نوشته است بينش الحادی قديمی و به سبك "سده ی نوزدهم" انديشمندان سرشناسی چون "ريچارد داوكينز" و "جاناتان ميلر" را به باد ريش خند گرفته است و از الحادی نوين و تازه سخن به ميان آورده است كه "به دين ارج می گذارد، به دانش همچون ابزاری برای دست يافتن به هدف می نگرد و معنای زندگی را در هنر می جويد"
جان كلام اش اين است كه به دين نيز به چشم " گونه ای هنر" بايد نگريست و آدم بايد "كودك باشد كه آن را با واقعيت اشتباه بگيرد و واقعيت نداشتن اش را دستاويز مخالفت قرار دهد". ديدگاه" اوانز" با ديدگاه "مايكل ريوز" آمريكايی (فيلسوف علم) مو نمی زند كه در كتاب تازه اش،" نبرد تكامل- آفرينش" بخش بزرگی از گناه اوج گيری آفرينش گرايی در آمريكا (و همچنين تقلای فزاينده ی راستگرايان مذهبی برای حذف نظريه ی تكامل از برنامه های درسی و نشاندن نگرش جزمی " طراحی هوش مندانه" به جای آن) را به گردن دانشمندان می اندازد، دانشمندانی كه كوشيده اند با دين به رقابت برخيزند يا حتی دين را از ميدان به دركنند. اين دانشمند خودش از جرگه ی هواداران پر و پا قرص نظريه ی تكامل است و هيچگاه غول های مدرنی مانند "داوكينز" و ادوارد ويلسون" را به باد انتقاد نگرفته است."
برديدگاه " الحاد ملايم" اوانز كه در پی برقرار سازی آتش بس ميان نگرش های دينی و غيردينی جهان است به آسانی می توان خط بطلان كشيد.
چنين آتش بسی تنها در صورتی می تواند كارساز باشد كه دوسويه باشد. يعنی مذهبی ها ی جهان هم احترام ديدگاه های الحادی را نگه می داشتند، مبانی اخلاقی شان را می پذيرفتند، به كشف ها و دست آورد های دانش نوين احترام می گذاشتند و می پذيرفتند كه هنر به بهترين وجه نمايان گر معانی متكثر حيات است و دست كم از متون به اصطلاح " وحی شده " چيزی كم ندارد.
اما از چنين ساز و كار دو سويه ای خبری نيست و كوچك ترين بختی هم برای پاگرفتن آن وجود ندارد.
همسنگی بی خدايی با بی اخلاقی از نظر پيروان تمامی مذاهب حقيقتی بديهی و انكار ناپذير است. می گويند پايه ی اخلاق بر وجود داوری نهايی و مطلق ملكوتی استواراست و بدون آن سكولاريسم، انسان گرايي، نسبيت باوري، لذت گرايي، آزادمنشی و ديگر گمراهی ها و بی بند و باری ها سرانجام بی باوران را از راه اخلاق به درمی كند.
ولی ما كه تن به تباهی فوق داد ه ايم اما خودمان را اخلاق مند هم می دانيم نمی توانيم همسنگی بی خدايی و بی اخلاقی را هضم كنيم.
اعتماد به دين های سازمان يافته را نيز كه در نگرش آزادگذاری امثال اوانز/ريوز موج می زند نمی توانيم هضم كنيم. آموزش و پرورش در سراسر جهان مورد هجوم مذهبيون قرارگرفته است و به شدت به خطر افتاده است.
در سال های اخير ملی گرايان هندو در هندوستان برای محق جلوه دادن نگرش های ضد مسلمانی خود به بازنويسی كتاب های تاريخ دست گشوده بودند و تنها پيروزی ائتلاف سكولارها به رهبری حزب كنگره بود كه آنان را پس راند.
در اين ميان مسلمانان نيز در سراسر جهان از ناسازگاری نظريه ی تكامل با اسلام سخن سرداده اند.
در آمريكا نيز كشاكش بر سر آموزش نظريه ی طراحی هوش مندانه در مدرسه ها به اوج خود رسيده است و اتحاديه ی آزادی های مدنی آمريكا در پی آن است كه هواداران نظريه ی طراحی هوش مندانه را در پنسيلوانيا به دادگاه بكشاند.
بعيد می نمايد كه اگر هم دانش مندان بزرگ جهان خوش رفتاری هايی از آن دست را كه باب دل "ريوز"است در پيش گيرند اين نيرو ها پس بنشينند. نظريه ی طراحی هوش مندانه چنان واپس گرايانه است كه می خواهد نظريه ی كهنه ای را به كرسی بنشاند دال بر اين كه زيبايی ها ی آفرينش را آفرينش گری بايد. اين نظريه چنان ريشه در شبه علم دارد، چنان آكنده از منطق های نادرست است و چنان به آسانی می توان به مبانی آن حمله كردكه به گستاخی چندانی نياز نيست.
برای مثال طبق اين نظريه پيچيدگی و كمال شگفت آور ساختارهای ياخته اي/مولكولی را نمی توان با نظريه ی تكامل تدريجی توضيح داد.
اما اجزای پر شمار سامانه های زيستی پيچيده و درهم تنيده ی باهم تكامل می يابند، به تدريج گسترش می يابند و همساز می شوند و همان گونه كه داوكينز در يكی از نوشته های اش (ساعت ساز نابينا: چرا شواهد تكاملی نمايانگر بدون طرح بودن گيتی است) گفته است در همه ی مراحل اين فرآيند نيز انتخاب طبيعی نقش فعالی دارد.
اما اگر به سراغ استدلال های علمی هم نرويم اين پرسش پيش می آيد كه چرا سراغ داستان سرايی های ديگری نرويم؟ برای مثال نظريه طراحی ناهوش مندانه چه طوراست؟
به راستی غده ی پروستات يا كانال زايمان چه چيز هوش مندانه ای دارند؟
تازه می توان با استدلال اخلاقی هم به جنگ طراح هوش مند رفت كه بلاهايی چون سرطان و ايدز را به جان آفريده های اش انداخته است. آيا طراح هوش مند نيز ستم گری بی اخلاق است؟ دين را آن گونه كه اوانز سرخوشانه پيشنهاد می كند به چشم "گونه ای هنر" نگريستن نيز هنگامی شدنی است كه دين مرده باشد يا مانند كليسای انگلستان به يك مشت آيين های نزاكت آميز تبديل شده باشد.
مذهب يونان باستان به صورت افسانه و اسطوره به حيات خود ادامه داده است و ازمذهب باستانی اسكانديناوی تنها افسانه های اسكانديناوی برای مان مانده است كه اكنون به چشم ادبيات به آن ها می نگريم و می خوانيم شان.
انجيل هم سرشار از ادبيات است اما مسيحيانی كه به چشم واقعيت به داستان های انجيل می نگرند چنان قوت گرفته اند كه بعيد است از توسل اوانز به استدلال كودك و كتاب داستان چندان خوش شان بيايد.
در ضمن مذهبيون از حمله كردن به هنرمندان خودشان نيز دست برنداشته اند. نقاشان هندو مورد هجوم دار و دسته های هندو قرار می گيرند. نمايش نامه نويسان سيك از خشونت سيك ها در امان نيستند و فيلم سازان و داستان نويسان مسلمان از سوی بنيادگران اسلامی تهديد می شوند، بنياد گرايانی كه بويی از خوشاوندی و ناخويشاوندی نبرده اند.

اگر دين امری خصوصی بود آسان تر می شد به حق آسايش و معاش پيروان اش احترام گذاشت. اما امروزه روز دين به پديده ی عمومی عظيمی تبديل شده است كه برای پيش برد اهداف اش از سازمان های سياسی و تازه ترين فناوری های اطلاعات به كارساز ترين وجه استفاده می كند. مذهبيون در تمام اعصار بدون مماشات با طرف مقابل برخورد كرده اند اما خواستار برخورد مماشات آميز از طرف مقابل بوده اند.

"اوانز"و" ريوز" خودشان هم به خوبی می دانند كه برخورد الحادگرايانی چون "داوكينز"، "ميلر" و "ويلسون" با چنين مذهبيونی نه از سر نادانی بوده است نه شايسته ی سرزنش. رفتارشان هم ضروری بود هم حياتي.

*************************
از سايت آژانس خبري كوروش

خرافات قرآني. ( بررسي 9 مورد از خرافات قرآن )

هروقت با مسلمانان روبرو ميشوم و به آنها ميگويم که من يک مرتد هستم و دين غير مقدس اسلام را ترک گفته و به بيخدايي و خردگرايي گرويده ام بسيار متحير و شگفت زده ميشوند، اول از اينکه چطور من جرات ميکنم چنين حرفي را در مقابل آنها بزنم و دوم از اينکه چگونه ممکن است من مسلمان بوده باشم و اسلام را ترک کنم، زيرا در مغز کم کار اين افراد جزم انديش تغيير انديشه و ارتقاي آن ضعف است، در حالي که دقيقاً قوت و کمال انساني در تغيير انديشه است و هر کسي همانقدر انسان است که ميتواند بيانديشد و از تغيير انديشه و آزاد انديشي در هراس و وحشت نباشد.
معمولا بعد از يک امتحان کوچک و چند سوال مختصر مثل "سوره اخلاص را بخوان!" و "وقتي مرده را در خاک ميگذارند چند رکعت نماز برايش ميخوانند؟" و... بالاخره قبول ميکنند که من مسلمان بوده ام و بسيار ناراحت و غمگين ميشوند، اما به محض اينکه ميگويم من شيعه زاده شده بودم، لبخندي بر روي لبهايشان شکل ميگيرد و ميگويند، خوب پس از اولش هم مسلمان نبودي و مشرک بودي، حال از شرک به کفر رسيده اي، باز هم پيشرفت خوبي داشته اي، الحمد لله! انشاء الله بازهم شهادت خود را ميگويي و مسلمان ميشوي برادر! و بعد هم من لبخندي به آنها ميزنم و ميگويم شما مرا شاد کرديد، پس من از نظر شما از اول هم مسلمان نبوده ام، واقعا لطف داريد؛ زيرا من واقعاً از اينکه روزگاري به اسلام و خرافات آن اعتقاد داشته ام، احساس خوبي ندارم، هرچند مسلماني من ضربه اي به کسي جز خودم نزد، اما از اينکه چرا زودتر از گنداب خرافات خود را بيرون نکشيدم افسوس ميخورم.
آري، برخورد اهل تسنن که 90% جامعه اسلامي را نيز تشکيل ميدهند معمولا بعد از اين بسيار دوستانه و محبت آميز ميشود. ميگويند خوب کاري کردي که از اين همه خرافات و کج انديشي خود را رهايي بخشيدي، تشيع پر است از انحراف و دروغ، آخر کدام آدم خردمندي ميتواند قبول کند که امام زماني در اين همه سال پنهان شده باشد و هزاران مطلب ديگر. و اساساً مذهبي است مبتني بر خرافات و جهالت. در اسلام راستين صيقه و تقيه و عزاداري و خود آزاري و قبر پرستي و غيره وجود ندارد، حتي ميگويند ماهم اگر شيعه زاده ميشديم قطعاً آنرا رها ميکرديم.
هدف من از نوشتن اين نوشتار اين نيست که از تشيع دفاع کنم يا از تسنن دفاع کنم، هدف من اين است که نشان دهم خرافات تنها در مذهب تشيع وجود ندارند، بلکه خرافاتي بسيار مضحک تر از آنجه شيعيان بدان معتقدند در خود قرآن وجود دارد که هر انسان منصف و خردمندي را به انکار حقيقي بودن مطالب اين کتاب باز ميدارد.
شايد من به عنوان يک بيخدا و خردگرا چندان از نظر اسلاميون شايستگي قضاوت پيرامون مذاهب تشيع و تسنن را نداشته باشم، اما بطور کلي به نظر شخصي من، اسلام راستين را اهل تسنن درک کرده اند و تشيع تنها يکي از فرقه هايي است که توسط ايرانيان براي مبارزه با اسلام راستين تقويت شد و توسعه داده شد. من نيز همچون اهل تسنن معتقدم تشيع ارتباط چنداني با اسلام ندارد و مفاهيم آن در تضاد با مفاهيم اسلامي هستند. اما اين اسلام راستين نيز که هر فرقه از مسلمانان فکر ميکنند همان برداشت و قرائت آنان از اسلام است نيز هرگز آتش دهان سوزي نيست، چيزي نيست جز مشتي خرافه و مزخرفات بي ارزش که هيچ سودي در آن ديده نميشود. اما بحث در اين مورد را به نوشتارهاي ديگر که به بررسي اصل امامت ميپردازند وا ميگذاريم.
اما قبل از اينکه به شمارش تعدادي از خرافه هاي قرآن بپردازيم بايد به تعريف خرافه بپردازيم، خرافات در اصل عقايد بي بنيان و باطل و بي اساس و موهوم و افسانه وار خوش آيندي هستند که ملتها يا افراد براي رسيدن به اهداف خاص آنها را ميپرورانند و گسترش ميدهند. خرافات با واقعيت و حقايق طبيعي در تضاد هستند.
نوشتن اين نوشتار بسيار براي من دشوار بود، زيرا قرآن سرتاسر کتابي است خرافي، از ابتدا با داستان خرافي آدم و هوا آغاز ميشود و داستانهاي اسطوره اي و افسانه اي سامي همچون داستان نوح، يونس، خضر، موسي و عيسي را با ادبياتي ضعيف شرح ميدهد و به پايان ميرسد و در اين ميان هيچ اثري از واقعيت ها و حقايق نيست، بلکه تماماً اسطوره هاي ملي يهوديان است که رنگ و لعاب واقعيت به آنها زده شده است و به مشتريان اباطيل ديني فروخته شده است. و در مورد اين شخصيت ها نوشتارها و گفتارهاي بسياري روي همين تارنما وجود دارد که خرافي بودن آنها را نشان ميدهد مثلا به نوشتاري با فرنام طوفان نوح، بيشتر شوخي تا جدي! مراجعه کنيد.
عقايد ديني يک ديندار براي يک ديندار ديگر تنها مشتي اباطيل و خرافات به شمار ميروند و معمولا خرافاتي که بطور مشترک توسط همه دين داران خرافه حساب ميشوند نيز خود روزگاري عقايد و باورهاي ديني عده اي باورمند بدانها بوده اند. خرافات طبيعتاً در بين انسانهاي دانش نا آموخته بسيار رواج و مقبوليت بيشتري دارد تا ميان انسانهاي دانش دوست و دانش پژوه، همچنين در جوامع روستايي و فقير و يکنواخت همواره خريداران بيشتري براي خرافات ديني يافت ميشود تا در جوامع شهري و مرفه و کثرت گرا.
همچنين لازم به توضيح است که خرافات اسلامي خود برپايه خرافه اي بزرگ، و شايد بزرگترين خرافه تاريخ، يعني خدا بنا نهاده شده اند. و خدا نيز در تعريف خود قدير (تواناي مطلق) است يعني همه کاري از او بر مي آيد. لذا براي مسلمانان، همچون براي کودکان هيچ چيزي غير ممکن به نظر نميرسد، يعني در حالي که يک انسان خردگرا نميتواند باور کند که عيسي کبوتري را از گل بسازد و سپس بدان جان بخشد يا ابراهيم به آتش افکنده شود و زنده و سالم از آن برون آيد (اين افسانه سامي در تورات به دانيال، اما در قرآن به ابراهيم نسبت داده شده است)، يک مسلمان وقتي با اينگونه مفاهيم افسانه اي روبرو ميشود چندان برايش باور کردن اين چيزها دشوار نيست، لذا ميتوان گفت خداباور دين خوي بالقوه يک انسان خرافاتي است، و در مقابل انسان خردگرا هيچ مفهوم نابخردانه را در صورت درک خرافي بودن آن نميپذيرد. در نتيجه اين خرافات را نميتوان به خداپرست مسلمان ياد آور شد و از او خواست که بر خرافي بودن قرآن شهادت دهد، بلکه تنها ميتوان با يادآوري اين مطالب او را از اينکه چرا يک خردگرا نميتواند به قرآن و در نتيجه به اصل نبوت اعتقاد داشته باشد آگاه کرد، يا اينکه حد اقل روح حقيقت جويي و شک ورزي علمي و خردگرايي را در او بيدار کرد، باشد که هر آنچه گرگان دينفروش به او تزريق ميکنند گوسفندوار هضم نکند و اندکي از قوه عقلانيت خود سود ببرد.
بعد از اين مقدمه کوتاه بايد گفت که به ديده خردگرايانه بيشتر مطالب قرآن خرافه است، اما از ميان اين همه خرافه تنها به چند مورد خرافه که مضحک تر از باقي خرافات است را به اختصار بررسي ميکنيم تا در هنگام رويا رويي با اهل تسنن به آنها يادآوري کنيم که جدا از کتابهاي مذهبي و احاديث آنها که دست کمي از بحار الانوار و حليه المتقين و غيره ندارند خود قرآن نيز پر از موهومات و خرافات است.

1- صحبت کردن مورچه ها و هد هد
سوره نمل آيات 18 تا 23
وَحُشِرَ لِسُلَيْمَانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ وَالطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ ؛ حَتَّى إِذَا أَتَوْا عَلَى وَادِي النَّمْلِ قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ؛ فَتَبَسَّمَ ضَاحِكًا مِّن قَوْلِهَا وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَى وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ؛ وَتَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقَالَ مَا لِيَ لَا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كَانَ مِنَ الْغَائِبِينَ؛ لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذَابًا شَدِيدًا أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطَانٍ مُّبِينٍ؛ فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقَالَ أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَجِئْتُكَ مِن سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ؛ إِنِّي وَجَدتُّ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَأُوتِيَتْ مِن كُلِّ شَيْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ.

سپاهيان سليمان از جن و آدمي و پرنده گرد آمدند و آنها به صف مي رفتند؛ تا به وادي مورچگان رسيدند مورچه اي گفت : اي مورچگان ، به لانه هاي خود برويد تا سليمان و لشکريانش شما را بي خبر در هم نکوبند؛ سليمان از سخن او لبخند زد و گفت : اي پروردگار من ، مرا وادار تا سپاس ، نعمت تو را که بر من و پدر و مادر من ارزاني داشته اي به جاي آورم و کارهاي شايسته اي کنم که تو خشنود شوي ، و مرا به رحمت خود در شمار بندگان شايسته ات در آور؛ در ميان مرغان جست و جو کرد و گفت : چرا هدهد را نمي بينم ، آيا از غايب شدگان است؟؛ به سخت ترين وجهي عذابش مي کنم يا سرش را مي برم ، مگر آنکه براي من دليلي روشن بياورد؛ درنگش به درازا نکشيد بيامد و گفت : به چيزي دست يافته ام که تو دست نيافته بودي و از سبا برايت خبري درست آورده ام؛ زني را يافته ام که بر آنها پادشاهي مي کند از هر نعمتي برخوردار است و، تختي بزرگ دارد.
اين آيات مرا ياد کارتون معروف سيندرلا مي اندازد که در آن موشها و گنجشکها و سگ و گربه با يکديگر حرف ميزنند و به خانم سيندرلا کمک ميکنند و برايش لباس ميدوزند و اورا ياري ميکنند. البته حتي در اين داستان زيبا نيز موشها نميتوانند با سيندرلا صحبت کنند بلکه با ايما و اشاره منظور خودشان را به سيندرلا ميفهمانند، در اين داستان قرآني نيز که مثل ساير داستانهاي سامي در آن توحش و بربريت موج ميزند و پيامبر خدا به دليل غيبت هد هد ميخواهد سر او را ببرد، حيوانات بايکديگر حرف ميزنند، و البته سليمان نيز زبان آنها را درک ميکرده است.
من حتي وقتي کودک بودم نيز ماجراي سيندرلا را که در کارتوني به تصوير کشيده شده بود باور نميکردم و به خوبي ميدانستم که حيوانات حرف نميزنند و آنقدر از هوشياري برخوردار نيستند که بتوانند اينگونه با يکديگر ارتباط برقرار کنند، چه برسد که بتوانند با انسانها رابطه گفتاري برقرار کنند، اما ممکن است ساير کودکان واقعا اين ماجرا را باور کرده باشند. و به نظر من مسلماناني که اين ماجراهاي قرآن را باور ميکنند واقعا کودکانه و بچه گانه فکر ميکنند، براي همين است که حزب اللهي ها معتقدند مردم صغير هستند، و فلسفه ولايت فقيه بر صغارت (کودکي) و نفهم بودن مردمي بنا نهاده شده است که اين نابخردانه ها را قبول کرده و خود را مسلمان مينامند، و البته چندان ناشايست نيست که قبول کنيم، اين مردم صغير واقعا نياز به ولي و سرپرست دارند، همچنان که کودکي که ماجراي سيندرلا را باور ميکند نيازمند به ولي است، چون ميزان شعورش به قدري نيست که براي خود تصميم بگيرد پس زنده باد ولايت فقيه براي انسانهاي کم هوش صغير.
گويا سليمان از طرف الله تنها به منطق الطير "زبان مرغان" آگاهي يافته بود، و سليمان از درک گفتمانهاي ساير جانوران عاجز بوده است، به همين دليل بسياري از مفسرين دانشمند اسلامي از جمله علامه طباطباعي اين دانشمند و فيلسوف بزرگ براي رفع اين تناقض که چرا سليمان که تنها زبان ماکيان ميدانسته است، زبانه مورچه را نيز فهميده است، اشاره کرده اند که آن مورچه که حضرت سليمان با وي صحبت کرده است احتمالا مورچه بالدار بوده است، و مورچه هاي بالدار نيز جزو پرندگان به حساب مي آيند پس حضرت سليمان زبان آنها را نيز درک ميکرده است، حضرت علامه بعداً در الميزان اشاره ميکنند که گويا (!) جانورشناسان معتقدند مغز پرندگان و جانوران آنقدر پيشرفته نيست که بتوانند با يکديگر صحبت بکنند و يا اينقدر پيچيده فکر بکنند، لذا احتمالاً خداوند متعال به پرندگان در دوران سليمان اين قدرت فکر کردن را داده بود است و بعداً از آنها گرفته است. البته علامه هيچ کدام از اينها را از خود نساخته است بلکه از ديگر بزرگان (!) ديني نقل قول ميکنند. ماجراي صحبت کردن هد هد و خبرچيني او نيز همانند خبرچيني شيلا، کلاغ سندباد است در کارتون زيباي سندباد و علي بابا.
اينکه حيوانات و پرندگان روزگاري باهوش بوده اند و اکنون خنگ گشته اند و تمامي اين توجيهات مسخره براي پوشاندن اين خرافات قرآن و مخالفت با اين واقعيت که شانه به سر و مورچه و اين جانوران نميوانند با يکديگر اينگونه رابطه برقرار کنند و اساساً آنقدر باهوش نيستند که اسم کسي را بدانند و خبر چيني کنند، آنچنان که هد هد براي سليمان کرده است، به راستي اينگونه توجيه کردن ها و ياوه گويي ها علامه را در حد يک کمدين و طنز پرداز بي استعداد پايين مي آورد. معلوم نيست چرا پوپک (هدهد) با اين همه شعور، ذکاوت و فرزانگي هنوز در جنگل زندگي ميکند و هنوز تاريخدان و فيلسوفي از جامعه مرغان در نيامده است.
اما از همه اينها گذشته خوي وحشي گري و خشونت اسلامي حتي در اين داستان نيز ديده ميشود، سليمان ميخواهد سر هد هد بيچاره را ببرد و اورا بکشد! و البته در ادامه داستان سليمان به هد هد ميگويد برو و به آن زن بگو که اسلام بياورد، و الا اورا نابود خواهيم کرد. و گويا چنان نيز ميکند، اينهم البته از عدالت و آزادمنشي و عمق جوانمردي پيغمبران اين مشعلهاي آسماني است که زمين را به آتش کشيدند، يا حرف مرا قبول کن، يا تو را خواهم کشت.

2- وجود موجودات پنهاني به نام جن
سوره حجر آيه 27
وَالْجَآنَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ.
و جن را پيش از آن ، از آتش سوزنده بي دود آفريده بوديم.
جن يکي از خرافات شاخص قرآن است، حتي در قرآن سوره اي به نام جن نيز وجود دارد، مردمان باستاني چون علت بسياري از چيزها را نميدانستند، همواره خود را محصور بين موجودات ناپيدا و گم ميديدند و گمان ميکردند اتفاقهائي که مي افتد معلول فعاليتهاي اين موجودات نامرئي است. جن از موجودات خرافي محلي جامعه محمد بوده است. واژه جن به معني مخفي است، مشتقات و کلمات همخانواده جن نيز در عربي به همين معني دلالت دارند، مثلا جنان و جنين هردو در بدن پنهان هستند.

دکتر شجاء الدين شفا، در مورد جن در کتاب تولدي ديگر مينويسند.
"قرآن از موجودات ناپيداي ديگري به نام جن نيز سخن ميگويد که شبيه آدميان آفريده شده اند، ولي بخلاف خود آنها که آدمها را ميبينند، آدمها به ديدن آنها، جز در موارد خاص، قادر نيستند. در قرآن اهميت خاصي به "اجنه: داده شده، بطوريکه 48 آيه به آنان اختصاص يافته است، ولي در دو کتاب توحيدي ديگر، تورات و انجيل سخني از جن به ميان نيامده است.
اعتقاد به جن، اعتقادي است که از اسطوره هاي بابلي به معتقدات اعراب عصر جاهليت و از آنجا به قرآن و به معتقدات اسلامي راه يافته است. در اساطير بابلي اوتوکوها (اجنه) موجوداتي ناپيدا بودند که از آتش آفريده شده بودند و به دو گروه خوب و بد تقسيم ميشدند که هردوي آنها ارتباط تنگاتنگي با آدميان داشتند. اجنه خوب اختصاصا "شدو" ناميده ميشدند حامي و نگهبان مردمان در برابر خطرات روزمره زندگي و در عين حال خطرات ناشناخته ديگري بودند که آدميان بر آنها آگاه نبودند ولي جنيان از اين خطرات خبر داشتند. اين اجنته در سفر و در حضر و حتي در کوچه و بازار آدميان را بي آنکه ديده شوند، همراهي ميکردند و در هنگام جنگ آنها را از تير دشمن محفوظ ميداشتند. در مقابل، اجنه بدکه "اديمو" خوانده مي شدند پيوسته در پي آزار آدميان بودند و براي آنها انواع بيماري هاي گوناگون همراه مي آوردند يا آنها به جنايت تشويق ميکردند و گله هايشان را از ميان ميبردند و خانواده ها را به جدائي ميکشاندند. اين گروه از اجنه شرور بر خلاف ساير جنيان ازدواج نميکردند و فرزنداني به بار نمي آوردند. انواع هفتگانه اي از آنها که در کوهستان مغرب زاده شده بودند عادتا در ويرانه ها يا در زير زمين ميزيستند و آدميان ميتوانستند آنها را از پاهاي سم دارشان بشناسند و براي دفع شرشان از کاهنان و جادوگران کمک گيرند. در عوض جنهاي خوب نه تنها ميان خودشان ازدواج ميکردند، بلکه ميتوانستند با آدميان نيز در آميزند.
در قرآن اين عقيده بابلي و عربي دوران جاهليت، که مشابه آنرا به اشکال مختلف در افسانه هاي اساطيري يوناني، ژرمنيو اسلاو و فينيقي و آشوري نيز ميتوان يافت، به صورت يک واقعيت آسماني ارائه شده است: "اجنه را پيش از آدميان آفريديم تا مارا پرستش کنند (ذاريات، 56)، و آنها را از آتش سوزان خلق کرديم (الرحمن، 15- حجر 27)، کساني بين اجنه و خداوند نسبت خويشاوندي قائل شدند (ذاريات، 57) و کساني نيز اجنه را شرکاي خدا دانستند (انعام، 100)، و ا لبته اين هردو دسته دروغ ميگويند (صافات، 158)، چون محمد براي دعوت به خدا قيام کرد طايفه جنيان بر او ازدحام آوردند(جن، 19) گروهي از اجنه آيات قرآن را شنيدند و با تعجب گفتند که اين کتاب مارا به راه هدايت ميبرد و لاجرم ديگر به خداي واجد شرک نخواهيم ورزيد (جن، 1 و 2)، اينها اسلام آوردند و البته اگر در راه راست پايدار بمانند خداوند به آنها آب گوارا نصيب خواهد کرد (جن، 16)، اما بعضي ديگر از آنها کافر ماندند و هيزم کش جهنم شدند (جن، 14 و 15) و ما آنها را به عذابي بسيار اليم معذب ميسازيم (جن 17) و به آنان ميگوئيم شما نيز جزو آن گروهي از اجنه و آدميان شويد که پيش از شما به آتش دوزخ داخل شدند (اعراف، 38)، در روز محشر به اجنه خطاب شود که اي گروه جنيان، شما از حيث تعداد بر آدميان فزوني گرفتيد، ولي آيا ما براي شما رسولاني از جنس خودتان نفرستاديم که آيات مارا بر شما بخوانند و شمارا از چنين روزي بترسانند؟ (انعام، 130).
به روايت قرآن، در دوران پيش از نزول اين کتاب گروهي از اجنه کوشيده بودند خود را به آسمان برسانند تا در آنجا استراق سمع کنند و از اسرار عالم بالا آگاه شوند ولي اين جنيان پس از نزول قرآن دريافتند که آسمان شديداً تحت مراقبت است و اجنه اي که قصد رخنه بدان را داشته باشند هدف تير شهاب ملائک پاسدار قرار ميگيرند (جن، 8 و 99). همچنين به حکايت قرآن، بخشي از سپاهيان سليمان از اجنه بودند و فرماندهاني از گروه خودشان داشتند (نمل، 17).
ادبيات اسلامي و احاديث و معتقدات عامه جهان مسلمان، با استناد به آيات قرآني پيوسته نقش مهمي براي جنيان در زندگي روزمره مسلمانان قائل شده اند. طبق روايتي که طبري در "تفسير کبير" خود نقل کرده، در هنگام بازگشت محمد از طائف به مکه، گروهي هفت نفري از جنيان در نخلستان "نخله" او را در حال خواندن قرآن ديدند و بقدري تحت تاثر قرار گرفتند که همانوقت خود را به وي نشان دادند و از او اجازه خواستند که بدين اسلام در آيند. محمد پس از مسلمان شدن آنان مامورشان کرد که جنيان ديگر را نيز به اسلام دعوت کنند. اجنه به تعهد خود وفا کردند و بعدها در مدينه به ديدار او رفتند و خبر دادند که همه قبيله آنها اسلام آورده اند و طبق درخواست آنان، اندکي بعد افراد قبيله در محلي در بيابان نزديک مدينه گرد آمدند تا پيامبر براي آنها آياتي از قرآن را قرائت کند. اين محل از آن ببعد وادي اجنه نام گرفته است (طبري: تفسير کبير، جلد دوم، فصل هفتاد و پنجم).
مولفين اسلامي به کرات از ازدواج اجنه با زنان مسلمان روايت کرده و کساني از افراد سرشناس را زاده مشترک اجنه و آدميان دانسته اند. ابن خلکان يتفصيل از کسي ياد ميکند که برادر شيري يکي از اجنه بوده است (وفيات الاعيان، جلد سوم، ص 76)، ذهبي هوشمندي فراوان چندين دانشمند را که نام ميبرد ناشي از اين ميداند که يکي از اجدادشان جن بوده است (تذکره الحفاظ، جلد دوم، ص 149). دميري بحث مفصلي در اين دارد که آيا ميبايد اجنه اي را که در نماز جمعه شرکت ميکنند در آمار نماز گذاران منظور داشت يا بايد آنها را مجزا کرد؟ (کتاب الحيوان جلد اول، ص 265) و محمد باقر مجلسي از امام جعفر صادق روايت ميکند که طايفه کرد جنياني هستند که خداوند آنانرا بصورت آدميان در آورده است (حليه المتقين فصل چهاردهم).
محدث معروف قرن هشتم هجري، ابن عبداله الشبلي در کتاب "في احکام جن" در 112 فصل چند هزار حديث در ارتباط با اجنه گرد آوري کرده است که از جمله آنها حديثهاي مربوط به سگهايي است که در اصل جن هستند، و کساني که با دست چپ کار ميکنند يا مينويسند و اجنه در آنها رخنه کرده اند، و جن هائي که بطور نامشروع با زنان مقاربت ميکنند، و جنياني که زنان را از شوهرانشان ميربايند، و اجنه اي که وقوع جنگ بدر را به پيغمبر خبردادند و جنهاي فقيه که فتوا صادر ميکنند، و احاديث مربوط بدينکه آيا پيش از اسلام جني به پيغمبري طايفه اجنه مبعوث شده بود؟
در ميان فقهاي مسلمان غالباً اين پرسش مورد بحث قرار گرفته است که اگر اجنه از آتش آفريده شده اند که ماهيت مادي دارد چطور خودشان داراي جسم نيستند و چگونه ميتوانند در آتش دوزخ بسوزند؟ علامه مطهري کوشيده است تا پاسخ قابل قبولي براي اين پرسش بيابد:"اما درباره اينکه جن چون از آتش آفريده شده که جسم است چرا خودش جسم نيست، امروزه علما رسيده اند به اينکه ما فقط يکنوع جسم نداريم که جسم سه بعدي باشد، بلکه امکان دارد اجسامي با ابعادي بيشتر يا کمتر در کراتي آتشين وجود داشته باشند." تولدي ديگر - اسطوره آفرينش - صفحه 7
در کتب شيعه ماجراهاي گوناگوني در مورد اجنه آورده شده است. همانطور که در قرآن آمده است پيامبران براي اجنه نيز ارسال شده اند، اما شيعيان معتقدند تمامي اجنه مسلمان شيعه هستند! چون در ماجراي غدير خم در محل حضور داشته اند. اما رواياتي نيز آمده است مبني بر اينکه امام علي با لشکر جنيان جنگيده است! همچنين ماجراي بسيار مضحکي در مورد جعفر جني، شخصي که در روز عاشورا با لشکر جنيان به کمک امام حسين آمد تا به او کمک کند و به امام حسين گفت اجازه بده تا با لشکر جنيان در لحظه اي تمام يزيديان را نابود سازم، و امام حسين اين را قبول نميکند.
گروهي اصرار ميورزند که جن ديده اند، به اين افراد پيشنهاد ميکنم اگر يک يا دوبار جن ديده اند که هيچ، اما اگر زياد جن ميبينند حتماً با يک روانپزشک مراجعه کنند و در صدد رفع بيماري خود بر آيند، اين موضوع درخور توجه است که افرادي در غرب يافت ميشوند که ادعا ميکنند خون آشام (Vampire) ديده اند، ولي هيچ غربي اي تابحال جن نديده است. همانگونه که هيچ شرقي اي تابحال ادعا نکرده است که خون آشام ديده است، زيرا اين خرافات، خرافات منطقه اي و بومي هستند و در جوامعي وجود خيالي دارند و در ساير جوامع ندارند.
3- جانور الهي در روز قيامت
سوره نمل آيه 82
وَإِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَابَّةً مِّنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِآيَاتِنَا لَا يُوقِنُونَ
چون فرمان قيامت مقرر گردد، برايشان جنبنده اي از زمين بيرون مي ، آوريم که با آنان سخن بگويد که اين مردم به آيات ما يقين نمي آوردند
اين جانور افسانه اي نيز از حکايات هيجان انگيز قرآن است، دکتر مسعود انصاري در پيام ما آزادگان مينويسند:
"تمام قرآن ها، نوشتارها و حديث هاي مذهبي اسلام باور دارند که يکي از نشانه هاي رسيدن روز قيامت، ظهور حيوان غول پيکر شگفت انگيزي است که از ژرفاي زمين سر به در مي آورد تا مردم را عذاب دهد. پيکر اين حيوان به اندازه اي بزرگ است که کسي نميتواند حتي شکل او را در ذهن مجسم کند. ابن ماجه و ابن حنبل از بزرگترين و معتبر ترين حديث نويسان اسلام، مينويسند، اين حيوان که (دابه الارض) نام دارد، از ژرفاي زمين بيرون خواهد آمد و گرد و خاک را از روي سرش تکان خواهد داد. جانور ياد شده انگشتر سليمان پسر داود و عصاي موسي، پسر عمران را با خود دارد. مردم از مشاهده او به ترس و وحشت مي افتند و قصد فرار ميکنند، ولي به اين کار توفيق نمي يابند، زيرا اراده الله ايجاب ميکند که آنها فرار نکنند. اين حيوان با عصاي موسي نور ويژه اي به چهره مردم مي اندازد و بيني غير مسلمانان را داغان ميکند و روي پيشاني آنها مينويسد، (کافر) ولي افراد مسلمان و با ايمان را ستايش ميکند و روي پيشاني آنها مينويسد، (مومن) پس هنگامي که مسلمانان دورهم گرد مي آيند، همانگونه که روي پيشاني آنها نوشته شده ، يکديگر را با فرنام (کافر) و يا (مومن) ميخوانند. جانور ياد شده، قدرت سخن گفتن دارد و با افراد مردم در باره رويداد روز قيامت به گفتگو ميپردازد. (ابن حنبل ابن ماجه).
....
(هوگز) بر پايه حديث هاي اسلامي مينويسد: (اين حيوان هيولا پيکر از درون زمين مکه و يا کوه صنعا برخواهد خاست. قد آن 30 متر و فروزه هاي گروهي از حيوانات گوناگون خواهد بود. بدين شرح که داراي سر گاو نر، چشمان خوک اخته، گوشهاي فيل، شاخ هاي گوزن نر، گردن شتر مرغ، سينه شير، رنگ ببر، پشت گربه، دم قوچ، پاهاي شتر و صداي الاغ خواهد بود. اين حيوان از اصول تمام دينها آگاه است، بجز اسلام و به زبان عربي سخن ميگويد.
....
الهي قمشه اي معتقد است اين جانور همان حضرت امير (ع) است که در زمان ظهور حضرت قائم يا خود ولي عصر عجل الله تعالي فرجه تفسير شده است."
براي خواندن ادامه اين مطلب بسيار جالب به نوشتاري با فرنام دابه الارض شاهکار هنري تفسير آيه 82 سوره نمل مراجعه کنيد.

4- فکر کردن توسط قلب در سينه
سوره هود آيه 5
أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُواْ مِنْهُ أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيَابَهُمْ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ.
آگاه باش که اينان صورت بر مي گردانند تا راز سينه خويش پنهان دارند ،حال آنکه بدان هنگام که جامه هاي خود در سر مي کشند خدا آشکار و نهانشان را مي داند ، زيرا او به راز دلها آگاه است.
سوره آل عمران آيه 119
هَاأَنتُمْ أُوْلاء تُحِبُّونَهُمْ وَلاَ يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ عَضُّواْ عَلَيْكُمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُواْ بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ.
آگاه باشيد که شما آنان را دوست مي داريد و حال آنکه آنها شما را، دوست ندارند شما به همه اين کتاب ايمان آورده ايد چون شما را ببينند گويند : ما هم ايمان آورده ايم و چون خلوت کنند ، از غايت کينه اي که به شما دارند سر انگشت خويش به دندان گزند بگو : در کينه خويش بميريد، هر آينه خدا از سينه هاي شما آگاه است.
اعراب در آن دوران از اينکه فکر کردن در مغز اتفاق مي افتد اطلاعي نداشتند و فکر ميکردند انسان توسط قلبش فکر ميکند، درحالي که ميدانيم قلب انسان جز ماهيچه اي که خون را همچون تلمبه اي به حرکت در مي آورد نيست. در سرتاسر قرآن هرگز از کلمه مغز خبري نيست، همواره هرجا از فکر کردن و تدبير کردن صحبت ميشود از سينه و قلب انسان سخن گفته ميشود.
اين قضيه حتي در نهج البلاغه نيز ديده ميشود
نهج البلاغه – حكمت 108
به رگهاي دروني انسان پاره گوشتي آويخته كه شگرف ترين اعضاي دروني اوست و آن قلب است كه چيزهايي از حكمت و چيزهايي متفاوت با آن در او وجود دارد
البته اين بدان معني نيست که اعراب آن دوران از جمله محمد و علي از وجود مغز بي خبر بودند، چون امام علي حداقل چند صد بار از ذوالفقار و با دستهاي مبارک خود براي بريدن سرهاي انسانهاي کافر استفاده کرده اند و انسانهايي را به دو يا چند قطعه تقسيم کرده اند و حتماً چندين و چند بار مغز انسانها را ديده و يا لمس کرده اند، البته مسلمانان به گونه اي برخورد ميکنند که گويا امام علي با شمشير دو لب خود بادمجان پوست ميکنده است و سبزي خورد ميکرده است، اما به راستي که چنين نيست. بنابر اين اعراب ميدانستند که مغز وجود دارد اما نميدانستند که انسان با مغز خود تفکر ميکند، و اين نيز از خرافات قرآن است که محل تفکر را قلب انسان ميداند. براي بحث مفصل تر و مدارک بيشتر بر اين ادعا نوشتاري با فرنام قلب جاي تفکر مراجعه کنيد.

5- فرمان دادن و تجسد باد
سوره انبيا آيه 81
وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا وَكُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عَالِمِينَ.
و تند باد را مسخر سليمان کرديم که به امر او در آن سرزمين که برکتش داده بوديم حرکت مي کرد و ما بر هر چيزي آگاهيم.
سوره سبا آيه 12
وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ وَأَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَمِنَ الْجِنِّ مَن يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَمَن يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنَا نُذِقْهُ مِنْ عَذَابِ السَّعِيرِ.
و باد را مسخر سليمان کرديم بامدادان يک ماهه راه مي رفت و شبانگاه يک ماهه راه و چشمه مس را برايش جاري ساختيم و گروهي از ديوها به فرمان پروردگارش برايش کار مي کردند و هر که از آنان سر از فرمان ما مي پيچيد به او عذاب آتش سوزان را مي چشانيديم.
سوره ص آيه 36
فَسَخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخَاء حَيْثُ أَصَابَ.
پس باد را رام او کرديم که به نرمي هر جا که آهنگ مي کرد ، به فرمان او، مي رفت.
باد که از جابجائي توده هاي هواي سرد و گرم پديد مي آيد، در قرآن به شکلي انساني تجسد مي يابد، قرآن ميگويد باد مسخر سليمان گشته بود، يعني به فرمان سليمان ميوزيد و حرکت ميکرد. همچنين سرعت باد بطور بسيار جالبي در اين آيات الهي مطرح شده است، باد ميتواند راه يک ماهه را يک شبه طي کند، و الله کم هوش مصافت را با زمان ميسنجد، و حتي نميگويد منظور از يک ماه راه، با پاي پياده است يا با شتر يا اسب.
اين ماجرا نيز من را به ياد علاءالدين و چراغ جادو و غول چراغش مي اندازد، گويا الله يک سشوار بزرگ ملکوتي را به دست گرفته است و با فرمان سليمان آنرا خاموش و روشن ميکند.

6- تبديل به بوزينه شدن مردم
سوره بقره آيه 65 و 66
وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَواْ مِنكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِينَ؛ فَجَعَلْنَاهَا نَكَالاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِينَ.
و شناخته ايد آن گروه را که در آن روز شنبه از حد خود تجاوز کردند ، پس به آنها خطاب کرديم : بوزينگاني خوار و خاموش گرديد؛ و آنها را عبرت معاصران و آيندگان و اندرزي براي پرهيزگاران گردانيديم.
اين هم از خرافه هاي بسيار مضحک قرآن است، ملتي به دليل اينکه در روز شنبه از حد خود تجاوز کرده اند، به بوزينه تبديل شده اند درست مانند داستانهاي خرافي کودکانه که در آن جانوران به يکديگر تبديل ميشوند. روز شنبه براي يهود روز مقدسي است و به يکديگر در اين روز "شابات شالوم" (تقريباً به معني شنبه به خير) ميگويند، يعني حتي به نوعي ديگر در اين روز به يکديگر درود ميفرستند، و الله در اينجا بندگان را مي ترساند که اگر نافرماني کنيد شما نيز مانند آنها بوزينه خواهيد شد. رفتار الله با انسان بسيار توهين آميز و تحقير کننده و احمقانه است، يا حرف مرا گوش کن يا بوزينه اي خوار و خاموش ات خواهم کرد. همانطور که مادري به کودک اش ميگويد اگر شلوغ کني لولو تو را ميخورد، الله نيز سعي ميکند با انسانهاي خردمند اينگونه با تهديد هاي مضحک و مسخره ارتباط برقرار کند و آنها را به اطاعت وا دارد.


7- زيستن در شکم ماهي
سوره صافات آيه 139 تا 145

وَإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٌ؛فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنْ الْمُدْحَضِينَ؛ إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ ؛ فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنْ الْمُسَبِّحِينَ؛ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛ فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاء وَهُوَ سَقِيمٌ.
و يونس از پيامبران بود؛ ماهي ببلعيدش و او در خور سرزنش بود؛قرعه زدند و او در قرعه مغلوب شد؛چون به آن کشتي پر از مردم گريخت ، پس اگر نه از تسبيح گويان مي بود، تا روز قيامت در شکم ماهي مي ماند،پس او را که بيمار بود به خشکي افکنديم.

از آرواره هاي ماهي و نهنگ و اسيد معده ماهي و تمامي ساير مسائل که بگذريم معلوم نيست حضرت يونس در اين مدت چگونه زير آب تنفس ميکرده است. براستي که اين داستانها را تنها انسانهايي که کودکانه فکر ميکنند، يا اساساً جرات فکر کردن در مورد مسائل ديني را ندارند ميتوانند باور کنند، پدر ژپتو نيز در افسانه پينوکيو همچون يونس به دهان نهنگ ميرود و در آنجا مدتي زندگي ميکند، تا اينکه خود پينوکيو نيز به پدر وي ميپيوندد، و سپس هردو باهم از بدن نهنگ خارج ميشوند، البته حتي کودکان نيز به اين داستانها اعتقاد پيدا نميکنند، عجيب است که يک ميليارد مسلمان چگونه ميتوانند اين ماجرا را باور کنند. به راستي بايد از کار آدميزاد در شگفت بود که در همه چيز دست به موشکافي و کنکاش و تفکر و شک و تحقيق ميزند، اما در مسائل ديني، کودکانه ترين خرافات را نجويده قورت ميدهد و برايش آدم ميکشد و جان ميدهد.

8- گوساله طلايي که صداي گاو ميداد.
سوره طاها آيه 88
وَلَقَدْ قَالَ لَهُمْ هَارُونُ مِن قَبْلُ يَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنتُم بِهِ وَإِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِي وَأَطِيعُوا أَمْرِي.
و برايشان تنديس گوساله اي که نعره گاوان را داشت بساخت و گفتند : اين ، خداي شما و خداي موسي است و موسي فراموش کرده بود.
سوره اعراف آيه 148
وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَى مِن بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلاً جَسَدًا لَّهُ خُوَارٌ أَلَمْ يَرَوْاْ أَنَّهُ لاَ يُكَلِّمُهُمْ وَلاَ يَهْدِيهِمْ سَبِيلاً اتَّخَذُوهُ وَكَانُواْ ظَالِمِينَ.
قوم موسي بعد از او از زيورهايشان تنديس گوساله اي ساختند که بانگ مي کرد آيا نمي بينند که آن گوساله با آنها سخن نمي گويد و ايشان را به هيچ راهي هدايت نمي کند؟ آن را به خدايي گرفتند و بر خود ستم کردند.
و در اينجا الله ميگويد گوساله اي که بني اسرائيل از طلا و جواهرات ساخته بود، صداي گاو از خود در مي آورد و به راستي توضيحي بيش از اين لازم نيست. آخر کدام عاقلي ميتواند قبول کند که گوساله طلايي نعره گاو داشت و بانگ ميکرد؟

9- آسمانها زمين و کوه احساس ميکنند و حرف ميزنند.
سوره احزاب آيه 72
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا.
ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و کوهها عرضه داشتيم ، از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسيدند انسان آن امانت بر دوش گرفت ، که او ستمکار و نادان بود.
سوره الزلزال آيه 4
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا.
در اين روز زمين خبرهاي خويش را حکايت مي کند.
آيه اول در مورد اين صحبت ميکند که زمين و آسمان، ميتوانند از تحمل چيزي سر باز زنند، احساس ترس بکنند، اين هم باز تجسد و جانبخشي به موجودات غير زنده است، همانند کارتون آليس در سرزمين عجايب که در و ديوار و کتري و قوري و فنجان همه زنده هستند و صحبت ميکنند و حرف ميزنند. در آيه بعدي الله از روز قيامت سخن ميگويد که زمين نيز شروع به حرف زدن و حديث اخبار کردن ميکند. و اينها همه خرافه هستند، کوه و زمين و آسمان موجوداتي نيستند که بتوانند فکر کنند، احساس کنند، يا عملي از خود نشان بدهند.
البته اين مقدار اندک از خرافات قرآني مشتي از خروار است و قرآن سراسر پر است از اينگونه ادعاهاي نابخردانه و خرافي که پرداختن به همه آنها دليل تعدد آنها اصلاً کار آساني نيست، اما همين مقدار نشان ميدهد که قرآن کتابيست خرافي و افسانه وار و برابر با داستانهاي ديگر. البته در داستانهاي ديگر هدف نويسنده اين نبوده است که مخاطبان اين داستانها گمان کنند که اين داستانها واقعي بوده اند و واقعا وجود داشته اند. اما نويسنده يا نويسندگان قرآن قصد تحميق و استحمار مردم را داشته اند، اين است که تمام تلاش شده است با ترساندن مردم از شک کردن و نافرماني، آنها را از فکر کردن به اين ياوه سرايي ها و شک کردن و بررسي آنها به دور دارند و فضائي را فراهم آورند تا مردم از ترس آتش و مار هژده چرخ جهنم، بدون هيچ بررسي اين اباطيل را باور کرده و حتي نسبت به آنها تعصب کورکورانه ورزند.
اما واقعيت اين است که اين قرآن چيزي نيست جز مشتي داستان کم کيفيت. کم کيفيت از آن جهت که داستان خود ميتواند زيبايي و لطافتهاي خود را داشته باشد اما داستانهاي قرآن از کمترين زيبايي ها برخوردار نيستند و در مقابل آثاري همچون پينوکيو و سيندرلا و سندباد و... بسيار کم ارزشتر و فرومايه تر هستند. داستانهاي قرآن در حد داستان شنگول و منگول و حبه انگور است و تنها کساني ميتوانند اين داستانها را از طرف خدا و واقعيت بدانند که ميتوانند افسانه ها و کارتون ها را باور کنند.
توسط آرش بيخدا
*******************************
مأخذ : سايت افشا

Wednesday, September 07, 2005

دگرانديشي وخلفاي راشدين

برخلاف نظرشيعه، محمد درزمان زندگي خودهرگزجانشيني براي خود انتخاب نکرد. ادامه بيماري او درسال يازدهم هجري رقابت برسرجانشيني بين مهاجرين وانصاردامن زد. مهاجرين اصرارداشتند که اين ما بوديم که همه چيزخودرا درراه محمد رها کرده وبا اوازمکه به مدينه مهاجرت کرديم. انصارمي گفتند که بدون کمک ومساعدت ما ساکنين اصلي مدينه اسلام درنطفه خفه مي شد. عـُمرکه اززمان بيماري محمد، براي جانشيني او نقشه کشيده بود ابتدا سعي کرد مرگ اورا کتمان کند: "عمرايستاده بود ومردم را تهديد مي کرد ومي گفت پيمبرخداي زنده است ونمرده است، مي آيد ودست وپاي شايعه سازان را مي برد وگردنشان را مي زند وبردارشان مي کند." (1) ليکن ديگرديرشده بود. مدعيان امارت ازماجرا خبردارشده بودند.

طبق گواهي تاريخ طبري، هنوزجسد محمد دفن نشده است که انصارشتابزده درمحلي بنام سقيفه ي بني ساعده گرد مي آيند تا ازبين خود شخصي بنام "سعد بن عباده" را جانشين محمد کنند. عــُمرکه گوش به زنگ قضيه است به محض آگاهي ازماجرا، ابوبکررا که "با علي بن ابيطالب درکارکفن ودفن پيمبربودند" ازخانه ي محمد بيرون مي کشد و همراه با ايکي ازبزرگان قريش بنام ابوعبيده جراح به محل ماجرا مي برد. (2) عمربا تهديد وارعاب وطرح اين موضوع که جانشين محمد بايد ارقبيله او(قريش) باشد، سعد بن حماده را ازميدان بدرمي کند. او تا تنورداغ است نان را مي چسباند. به اين ترتيب که ابتدا خود با ابوبکربيعت مي کند وهمگان را به زورمجبوربه بيعت با ابوبکرمي سازد.

ابوبکر

برخلاف نظراهل تسنن، انتخاب ابوبکربه جانشيني محمد بهيچ وجه جنبه دموکراتيک ومردمي نداشته است، بلکه بقول دکترزرين کوب "درماجرايي که به شباهت به نوعي کودتا" نيست ابوبکرجانشين محمد مي شود. (3). جالب اين است که درمحل سقيفه عمربا سعد دست به يقه مي شوند: "يکي ازياران وي گفت مراقب سعد باشيد که پايمالش نکنند. عمرگفت بکشيدش که خدا اورا بکشد. آنگاه بالاي سرسعد ايستاد وگفت مي خواستم پايمالت کنم تا بازويت درهم بشکند. سعد ريش عمررا گرفت وگفت بخدا اگرمويي ازآن مي کندي دندان دردهانت نمي ماند. ابوبکرگفت عمرآرام باش که ملايمت بهتراست وعمرازاو کناره گرفت." (4). پس ازماجراي سقيفه عمربه نيروي شمشيروبا زدن انگ بازگشت ازدين مهاجرين وانصاررا، حتي علي مدعي جانشيني محمد، به بيعت با ابوبکرناگزيرمي سازد: "عمرسوي علي وزبيررفت وآنها را به ناخواه بياورد وگفت يا به دلخواه بيعت کنيد يا با نا دلخواه بيعت مي کنيد وآنها بيعت کردند." (5)

درزمان ابوبکرجنبش هاي تجزيه طلبانه که دراواخردوران زندگي محمد ازگوشه وکنارقلمروتحت سلطه ي وي سربلند کرده بودند اوج تازه اي يافت. طبري دراين رابطه مي نويسد: "وقتي پيمبردرگذشت... هريک ازقبايل عرب يا بعضي شان ازدين بگشتند." (6) درمجمل التواريخ نيز مي خوانيم " چون خبروفات پيامبرپراکنده شد همه ي عرب مرتد شد." (7) دراين رابطه در قصص الانبياء چنين آمده است: "چون سيد عليه السلام ازاين جهان بيرون شد منافقان سربرآوردند وهمه ي عرب مرتد شدند. مگرسه گروه مکه ومدينه وحرمين وگفتند نمازکنيم ليکن زکوة ندهيم. وعامل رسول را بکشتند وزنان خويش را بفرمودند تا دستها رنگ کردند ازشادي وفات رسول ودف ها زدند." (8)

ابوبکرازنخستين روزسوارشدن براريکه ي قدرت ازسياست سرکوب شديد وبي رحمانه ي مخالفين فکري ومرامي خود پيروي کرد. او دراولين خطبه ي خود خطاب به مسلمانان گفت: "ازجهاد درراه خدا وانمانيد که هرقومي ازجهاد بماند ذليل شود." (9) با اين ديد بود که خالد بن وليد سرداراسلام که ازطرف محمد "شمشيرخدا" (سيف الله) لقب گرفته بود ازجانب ابوبکرمأمورسرکوب دگرانديشان شد: "ابوبکرمايه ي عزّت مسلمانان شد وقسم خورد که ازمشرکان بسيارکس مي کشد وازهرقبيله که مسلمانان را کشته اند ، معادل مسلمانان مقتول وبيشترکشتارمي کند." (10) اودررابطه با فرمان خود به خالد بن وليد گفت: "هرکه دريغ آورد فرمان دادم با اوجنگ کند وهرکس ازآنها را که به چنگ آورد زنده نگذارد وبه آتش بسوزد وبي پروا بکشد وزن وفرزند اورا اسيرکند وازهيچ کس جزاسلام نپذيرد، هرکه اطاعت کند براي او نيک باشد وهرکه نکند خدا ازاو عاجزنماند." (11)

اشتباه است اگرتعصب ديني را تنها انگيزه ي ابوبکردرسرکوب بي رحمانه ي برگشتگان ازدين بدانيم وانگيزه نيرومند غارتگري را بدست فراموشي بسپاريم. ابوبکرشرط معافيت مالياتي برخي ازقبايل مرتد را براي بازگشتن به اسلام قاطعانه رد کرد: "ابوبکرخالد بن وليد را به حرب ايشان فرستاد واندرخواستند که صدقات را ازايشان برگيرند تا به مسلماني بازآيند... ابوبکرسوگند خورد که اگرزانو بند اشتري را ازانک درعهد پيامبرمي دادند کمتردهند حرب کنم وبه صلح رضا ندهم." (12) ابوبکردرفرمان مربوط به سرکوب که به فرمانده سپاه خود نوشت صريحاً تأکيد کرد که سهم وي را ازغارت جنگي فراموش نکنند: "اگرخدايش به اوغلبه داد همه را با آتش يکشد؛ آنگاه غنايمي که خدا نصيب وي کرد تقسيم کند بجزخمس که بايد نزد ما بفرستد." (13)

همانطورکه قبلاً گفته شد هنوزمحمد زنده بود که مدعيان پيمامبري ازگوشه وکنارسرزمين تحت سلطه ي وي سربرافراشتند. برخورد محمد را با يکي از اين دگرانديشان، اسود عنسي، را شرح داديم. دراينجا مناسب است که نظري به برخورد ابوبکر با ديگرمدعيان پيامبري افکنده شود:

طليحه بن خويلد
وطليحه بن خويلد الاسدي درزمان محمد خود را پيامبرخود وپيکي نزد محمد فرستاد که صلح کنيم يا جنگ. محمد اورا نفرين کرد وگفت قتلک الله وحرمک الشهاده ("خدا ترا بکشد وازشهادت محروم دارد". کارطليحه درزمان ابوبکربالا گرفت. طايفه ي بني اسد وبسياري ازقبايل ديگردعوت اورا پذيرفتند. طليحه مردم را ازنمازوروزه معاف داشت وبهره گرفتن (ربا) را مجازشمرد. ابوبکرخالد بن وليد را با سه هزارشمشيرزن به جنگ طليحه فرستاد. طليحه درجنگ اقبالي نيافت. با شدت گرفتن سرکوب لشکريان طليحه ازدوروبراو پراکنده شدند. او به سوي شام (سوريه) فرارکرد. مدتي بعد طليحه مسلمان شد. ابوبکراورا به حال خود گذاشت. با مرگ ابوبکراو با عمربيعت کرد وگرچه دوتن ازسران مسلمان را گشته بود عمراورا امان داد. طليحه درجنگ نهاوند به دست ايرانيان کشته شد.(14)

مسيلمه
ابن کثيربن حبيب بن حارث الحنفي درسال دهم هجري دعوي نبوت کرد. اومردي بود ازقبيله ي بني حنيفه اهل يمامه (منطقه ي وسيعي درشبه جزپره ي عربستان) مشهوربه ابوتمامه ملقب به رحمن اليمامه. اومدعي بود که دريافت کننده ي وحي الهي است، پاکيزگي وپاکيزه خويي را پاس مي دارد، مخالف ماليات وطرفدارحسن همجواري قبايل است. (15) با دقت درآياتي که تاريخ طبري به مسليمه نسبت مي دهد مي توان داوري کرد که او شاعري توانا وبا احساس ظريف زيبايي شناسانه بوده است:

"اي قورباغه فرزند دو قورباغه، آنچه برمي گزيني پاکيزه است. بالايت درآب است وپايين ات درگل است، نه مانع آبخواره شوي ونه آب را گل آلود کني." (16).

آيه ي ذيل حکايت ازپايگاه مردمي مسيلمه دارد واينکه اواز تهيدستان روستا پشتيباني مي کرده وکاررا منبع شرف وعزّت انساني مي شمرده است:

"اي بذرپاشان کشتکار، ودروگران دروکار، وبوجاران گندم بادده، وآسياگران گندم نرم کن، ونانوايان نان، وسازندگان تريد، ولقمه گيران لقمه ازپيه آب شده وروغن. شما را به چادرنشينان برتري داده اند وشهرنشينان ازشما پيشي نگرفته اند، ازروستاي خود دفاع کنيد ومستمند را پناه دهيد وبا ستمگردشمني کنيد." (17)

ابوبکرکه مانند سلف خود محمد، اهل بحث ومجادله با دگرانديشان نبود ابتدا عکرمه بن ابوجهل وسپس شمشيرخدا (خالد بن وليد) را مأمورسرکوبي مسيلمه کرد. مسيلمه وپيکارگران او با تمام نيرو عليه سپاهيان خليفه مقاومت کردند، ليکن سرانجام شکست خوردند. قتل عام مردم بني حنيفه وسايرياران مسيلمه يکي ازصفحات ننگين تاريخ اسلام است. خالد با کشتن چهارده هزارنفرجنبش مسيلمه را سرکوب کرد: هفت هزارنفردرمحلي بنام دشت عقربا وهفت هزارنفردرمحلي بنام دشت مرگ. (18) مسيلمه خود بدست وحشي بن حرب يکي ازاشرارمسلمان وقاتل حمزه عموي محمد کشته شد.

درمقابله با نيروهاي مسيلمه، سرداراسلام ازکثيف ترين شيوه ها استفاده کرد. اوحتي به خفتگان رحم نکرد: "چون به يک منزلي اردوگاه مسيلمه رسيد سپاهيان وي به گروهي خفته هجوم بردند که به قولي چهل وبه قولي شصت کس بودند... خالد بگفت تا همه را بکشتند." (19). درادامه سياست ايجاد رعب ووحشت عمومي، خالد ازکشتن غيرنظاميان اسيرنيزابا نکرد: "پس ازغلبه برآنها قوم را پيش خواند وگفت اي مردم بني حنيفه شما چه مي گوييد. گفتند مي گوييم يک پيمبرازشما ويک پيمبرازما وچون اين سخن بشنيد آنها را ازدم شمشيرگذرانيد." (20) ابوبکرقبلأ دست خالد را دراعمال هرنوع شقاوت بازگذاشته بود: "هرکس ازآنها که ازدين برگشته ومخالفت خدا کرده، ومايل باشي وصلاح بداني بکش." (21) درجريان پيکاربا مسيلمه ابوبکرطي نامه اي به خالد دستورداد که پس ازپيروزي برمسيلمه تمامي پسران بالغ قبيله اورا قتل عام کند: "اگرخداي عزوجل وي را بربني حنيفه ظفرداد همه ي ذکوربالغ را بکشد." (22) خوشبختانه اين نامه زماني به دست خالد رسيد که وي با بازماندگان شکست خورده ي جنگ پيمان صلح بسته بود.

سجاح
سجاح دخترحارث بن سويد بن عقفان تميمية ملقب به ام صادرازقبيله ي بني تميم بود ادعاي پيامبري ودريافت وحي کرد ورهبري يک جنبش عظيم ضد اسلامي را به عهده گرفت. دکترشفا ضمن استناد به کتاب "سالنامه هاي اسلام" نوشته ي محقق برجسته ي ايتاليايي "لئونه کائتاني" (از1869 تا 1935 ميلادي) ازوابستگي احتمالي سجاح به مسيحيت سخن مي گويد. اين ديدگاه توسط طبري نيزتأييد شده است: "وي (سجاح) درکارمسيحيگري ثابت قدم بود وازمسيحيان ثغلب دانش آموخته بود." (23) دکترشفاخاطرنشان مي سازد که سجاح "با زباني بسيارموزون ازبالاي منبرسخن مي گفت که حاضران را مسحورمي کرد. وي خداوند را بيش ازهرچيزدرآسمان متجلي مي ديد وبهمين جهت لقبي که معمولاً به او مي داد "رب السحاب" (خداي ابر) بود." (24)

بنا به برخي ازروايات، سجاح آنقدرطرفدارپيدا کرد وکارش چنان بالا گرفت که پيروان مسيلمه به او توصيه کردند که "دست ازنبوت بدار واين کاررا به اين زن پيامبربازگذار." (25). طولي نکشيد که سجاح با مسيلميه متحد شد واورا به شوهري انتخاب کرد. ازفرجام کارسجاح آگاهي دقيقي دردست نيست. بنا به برخي ازروايات "سجاح تا آخرعمردرخانه ي مسيلمه بود ودرآنجا بمــُرد." (26) وطبق روايات ديگرپس ازآنکه جنش او نيزتوسط خالد بن وليد سرکوب شد، سجاح مجبورشد به زادگاه خود، جزيره، بازگردد. او پس ازدريافت خبرقتل مسيلمه، ناگزيراسلام پذيرفت؛ بقولي به بصره رفت وهمانجا درگذشت (27).

سلمي
سلمي ملقب به ام رمل ازپدري بنام مالک بن حذيفه ومادري شجاع وخردمند بنام فاطمه ملقب به ام قرفه پاي به عرصه ي وجود نهاده بود. اودرهمه مدت عمرکوتاه خويش چنان تحت تأثيرشخصيت ومرگ شجاعانه ي مادربود که همواره شتراورا بعنوان الهام بخش خويش وياد آور کارهاي سترگ مادر با خود داشت: "همانند مادرخويش حرمت ولياقت داشت وشترام قرفه پيش وي بود." (28) کاربزرگي که سلمي انجام داد گرد هم آوردن مغلوبين وافراد پراکنده ي قبيله ي غطفان وسايرقبايل درمحلي بنام ظفروتشويق آنان به جنگ با خالد بود. مورخين مسلمان، غالباً درمورد اين زن اديب وشاعروارسته سکوت کرده اند. صاحب کتاب مجمل التواريخ والقصص تنها يک جمله درباره ي وي نوشته است: "وازآن پس زني برخاست نام اوسلمي وبسياري عرب پيش او جمع شدند وخالد حربي کرد هرچ عظيم تروبسياري قتل بود وتا سرسلمي را نيفکند ونکشتن هيچ برنگشتند." (29)

بنظرمي رسد که بازگشت سلمي ازاسلام وشورش او عليه مسلمانان، ريشه درآگاهي همه جانبه ي اوازاسلام، محمد وروابط بين مسلمانان دربالاترين سطح رهبري داشته است. اورا همراه با خواهرومادرش دررمضان سال ششم هجري درجنگي که به "سريه ي ام قرفه" موسوم است توسط زيد بن حارثه، پسرخوانده ي محمد، اسيرمي کنند. خواهرسلمي بنام جاريه نصيب محمد مي شود واو پس ازچندي جاريه را يکي ازنزديکان خود مي بخشد. واما بشنويد ازام قرفه که با شهامتي وصف ناپذيردربرابرمسلمانان مهاجم موضع گيري مي کند وبه استقبال مرگي فجيع ورقت بارمي رود: "ام قرفه را قيس بن مـُحَسربه طرزبدي کـُشت. با اينکه پيرزني سالخورده بود پاهايش را به دوشترسرکش بستند، وازهم دريده شد." (30) طبق گواهي تاريخ طبري، سلمي سهم عايشه مي شود ومدت ها درخانه ي عايشه به عنوان کنيززندگي مي کند. سرانجام عايشه اورا آزاد مي سازد ووي پس ازمدتي سوي قوم خويش برمي گردد.

خالد پس ازآگاهي ازشورش سلمي با تمام قوا کمربه سرکوب وي مي بندد وتنها پس ازجنگي سخت ومقاومت جانانه سلمي وافراد شورشي آنان را درهم مي شکند. درجريان اين سرکوب، خالد تروخشک را باهم مي سوزاند وقبايل جنگجو را تا آخرين نفرازدم تيغ مي گذراند. سلمي نيزسلاح به دست کشته مي شود. اجازه دهيد داستان اين سرکوب هولناک را اززبان طبري بشنويم:

"... جنگي سخت درميانه رفت. هنگام جنگ سلمي برشترمادرخويش ايستاده بود ومانند وي حرمت وعزّت داشت، مي گفتند هرکه شتراورا رم دهد صد شترجايزه دارد واين به سبب حرمت وي بود. دراين جنگ خاندان ها ازقبايل خاسي وهاربه وغنم نابود شد وبسيارکس ازطايفه ي کاهل کشته شد. جنگ سخت بود. گروهي ازسواران اسلام به دورشترفراهم آمدند وآنرا پي کردند وبکشتند ويکصد مرد به دورشترکشته شدند. خبرفيروزي اين جنگ بيست روزپس قره به مدينه رسيد." (31)

***

خالد نه تنها عليه مدعيان پيامبري، بلکه دربرخورد با همه دگرانديشان رفتارمشابهي داشت. او بنا به دستورابوبکرپس ازشکست دادن مرتدين "کساني را که به مسلمانان تاخته بودند اعضاء بريد وبه آتش سوخت وسنگسارکرد وازکوه بينداخت وبه چاه افکند وتيرباران کرد." (32) او پس ازغلبه بردگرانديشان، يا همه ي اعضاي قبيله را مي کشت ويا آنان را به کوچ اجباري وادارمي کرد.سپس يک پنجم غنايم جنگي را، همراه با زيبا ترين دختراني را که به عنوان اسيرجنگي برده کرده بودند، بعنوان سهم شخص خليفه براي ابوبکرمي فرستاد وبقيه را بين سپاهيان مسلمان تقسيم مي کرد. راستي خليفه ي پيربا زنان برده شده چکارمي کرد؟ جزاين است که آنان را مي فروخت وبدينوسيله برثروت ودرآمد خود مي افزود؟ وآيا نمي توان داوري کرد که اسلام ازهمان ابتدا با نوعي فحشاي مشروع همراه بوده است؟

دراينجا براي روشن ترشدن بيشترموضوع، به برخي ازشيوه هاي برخورد مدعيان اسلام ناب محمدي با دگرانديشان پرداخته مي شود:

ـ "مسلمانان درعرصه ي نبرد ده هزارتن ازآنها (مرتدان عمان) بکشتند وبدنبال فراريان رفتند وبسيارکس بکشتند وزن وفرزند به اسيري گرفتند واموال را برمسلمانان تقسيم کردند وخمس غنايم را ... پيش ابوبکرفرستادند. (33)

ـ درحضرموت "وقتي درگشوده شد مسلمانان به درون حمله بردند وهرچه مرد جنگي آنجا بود کشتند، همه را دست بسته گردن زدند، دربخيروخندق يک هزارزن به شمارآمد. دوزن آوازه خوان به دست مهاجرافتاد که يکي شان درآوازهاي خود ناسزاي پيمبرخدا خوانده بود ودست اورا ببريد ودندان هاي پيشين اورا کند." (34)

ـ خالد درضمن نبرد با ايرانيان درسال دوازدهم هجري درمنطقه اي بنام اليس صدها تن را به اسيري گرفت: "سوارا ن گروه گروه ازآنها را که به اسارت گرفته بودند مي آوردند وخالد کساني را معين کرده بود که گردنشان را دررود مي زدند ويک شب وروزچنين کرد... بررود آسياها بود وسه روز پياپي با آب خون آلود قوت سپاه را که هيجده هزارکس يا بيشتربودند آرد کردند." (35)

ـ درقلعه ي عين التمرخالد بن وليد "گردن همه ي مردم قلعه را زد وهرچه زن وفرزند ومال درقلعه بود به اسيري وغنيمت گرفت ودرکليساي آنجا چهل پسريافت که انجيل مي آموختند... خالد آنها را ميان مردان سخت کوش سپاه تقسيم کرد." (36)

ابوبکردرسرکوب دگرانديشان، تعصب ديني را با خصلت غارتگري بهم آميخته بود. طبري دراين مورد مي نويسد:

"ازجمله دستورهاي ابوبکراين بود که وقتي به جايي فرود آمديد، اذان گوييد واقامه ي نمازگوييد. اگرمردم آنجا نيزاذان گفتند واقامه ي نمازگفتند ازآنها دست بداريد واگرنگفتند به آنها حمله کنيد وبکشيد وبه آتش بسوزيد وبطريق ديگر نابود کنيد واگردعوت اسلام را پذيرفتند، ازآنها پرسش کنيد، اگرزکات را قبول دارند، ازآنها بپذيريد واگرمنکرزکات بودند ، بي گفتگو به آنها حمله کنيد." (37)

وحشتناک اين است که مواردي پيش مي آمد که حتي اگرمردم قبيله اي اذان مي گفتند وابرازمسلماني مي کردند، سپاهيان ابوبکربخاطرملاحظات مانند غارتگري بيشتر، عداوات شخصي يا بوالهوسي صرف آنان را قتل عام مي کردند. يکي ازاين نمونه هاي هولناک وغيرانساني رفتاري بود که خالد بن وليد وسپاهيانش با مالک بن نويره وقبيله ي اوکردند. مالک سالها پيش ازخلافت ابوبکر بدست شخص محمد مسلمان شده بود. چون سپاه خالد به منطقه ي او رسيد، مالک ويارانش هم زکوة را آماده کردند وهم "اذان گفتند واقامه ي نماز" کردند. ليکن بدستورخالد، سپاهيان اسلام مالک بن نويره ويارانش را به اسارت گرفتند. کسان خالد درشبي سرد وظلماني مالک وکليه ي اسيران را بکشتند و"با سرکـُشتگان اجاق ساختند." "پس ازکشته شدن اسيران، خالد ام تميم دخترمنهال زن مالک بن نويره را به زني گرفت." او زني بسيار زيبا بود وبسياري ازمورخين را عقيده برآنست که خالد بخاطردست يابي به اين زن شوهرواهل قبيله ي اورا قتل عام کرده است.

کشتارمالک وصدها مسلمان عضو قبيله او آنقدرزشت وزننده بود که سروصداي مرد خشني مثل عــُمربن خطاب را درآورد. طبري مي نويسد: "عمراصرارداشت که ابوبکرخالد را عزل کند ومي گفت دشمن خدا به مرد مسلماني حمله برد واورا بکشت، پس ازآن برزنش جـَست." ليکن ابوبکرکه "هرگزعمال وسپاهيان خويش را قصاص نمي کرد" گفت: "نه عُمر، من شمشيري را که خداوند بروي کافران کشيده درنيام نمي کنم." (38)

دکترزرين کوب درکتاب "تاريخ ايران بعدازاسلام" خود مي نويسد "درحقيقت ابوبکرسخت افتاده وبي دعوي و دلرحم بود." (39) طي سطوربالا شمه اي ازافتادگي ها ودلرحمي هاي ابوبکررا بازگوکرديم. اجازه دهيد ماجراي يکي ازبرخوردهاي شخصي وي را نيزکه حکايت ازدل رحمي اسلامي او دارد بيان کنيم: فردي ازقبيله ي بني سليم بنام اياس بن عبد ياليل نزد ابوبکررفت وازاو اسب وسلاح گرفت تا با مرتدان بجنگد، ليکن بجاي اين کاراوبه راهزني هم عليه مسلمانان وهم اهل رَده پرداخت. مسلمانان پس ازمدتي اورا اسيرکردند ونزد ابوبکرفرستادند. ابوبکردستورداد "تا درنمازگاه مدينه هيزم بسيارآماده کردند وآتشي افروختند واورا دست وپا بسته درآتش انداختند." (40)

ابوبکرپس ازحدود دوسال وچهارماه خلافت، به دنبال يک بيماري پانزده روزه درماه جمادي الآخرسال سيزدهم هجري درگذشت. او "دربيماري مرگ براي عـُمرپيمان کرد که پس ازوي خليفه شود وچنين شد.

عـُمربن خطـّاب

سرکوب اهل رَدَه توسط ابوبکرچنان شديد ووحشيانه بود که هرنوع جنبش دگرانديشي را درنطفه خفه کرد. زماني که نوبت به عـُمروديگرخلفاي راشدين رسيد اوضاع داخلي قلمرو خلافت نسبتة آرام شده بود. اين سکوت قبرستان به سه خليفه ي پس ازابوبکرفرصت داد که همّ خود را مصروف غارتگري وکشورگشايي کنند. با وجود اين، چنانکه دراين نوشته خواهيم ديد، عــُمروجانشينانش هرجا که بارقه اي ازدگرانديشي را مشاهده کردند، آنرا با وحشيانه ترين شکل ممکن سرکوب کردند. سرکوب دگرانديشان دردوران ابوبکرزمينه را براي تقويت تمامي گرايي اسلامي دردوران سه خليفه ي بعدازوي فراهم ساخت. شکست پي درپي اقوام متمدن، قتل عام آنان وغارت منابع مادي وانساني شان، به تاراج فرهنگي اين اقوام وجا انداختن اسلام بعنوان تنها شيوه ي ممکن زندگي مدد رسانيد.

دررابطه با خلافت عــُمر، با اندکي دقت درمنابع تاريخي درمي يابيم که عـُمرازابوبکربعنوان جاده صاف کن دست يابي خود به قدرت استفاده کرده است. درزمان ابوبکر، عمرچنان نفوذي دردستگاه رهبري داشت که يک بار طلحه خشمگين "پيش ابوبکررفت وگفت تواميري يا عــُمر؟ ابوبکرگفت عـُمراست اما ازمن اطاعت مي کنند." (41)

عمرمردي بي اندازه خشن بود که شلاق به دست درکوچه وبازار پرسه مي زد وبرسرزن ومرد مي کوفت: "عُمرنخستين کس بود که تازيانه به دست گرفت وکسان را با آن بزد." (42) درزمان خاک سپاري ابوبکراوبي هيچ دليل وتقصيري، فقط براي عبرت مويه کنندگان، خواهرابوبکررا ازخانه بيرون کشيد وکتک زد:

"وقتي ابوبکردرگذشت، عايشه کسان براي گريه کردن برگوروي نشانيد وعمربن خطاب بيامد وبردروي ايستاد وگفت برابوبکرگريه نکنيد. اما گريه کنان بازنماندند وعمربه هشام بن وليد گفت: وارد شوودخترابوقحافه وخواهرابوبکررا پيش من آر. چون عايشه سخن عمررا شنيد گفت به خانه ي من وارد مشو. عمربه هشام گفت وارد شوکه من اجازه مي دهم. هشام وارد شد وام فروه دخترابوقحافه را پيش عمرآورد وعمرچند تازيانه به اوزد وچون گريه کنان اين بشنيدند پراکنده شدند." (43)

عُمردرنخستين خطبه ي پس ازرسيدن به خلافت گفت: "مثال عربان چون اشترسرکشي است که دنبال کشنده ي خود مي رود. کشنده بنگرد که او را به کجا مي کشد. اما به خداي کعبه که من به راهشان مي برم." (44). ازنظرعمرحقيقت تنها وتنها دراسلام بود. درزمان او نه تنها هيچ انديشه اي اجازه ي نشوونما نداشت بلکه بلکه هيچگونه تأويل وتفسيرتجدد طلبانه اي ازاسلام جايزنبود: "عمردرباره ي اهل شبهه سختگيربود" (45) وهرمسلماني که اندکي نرمش نشان مي داد واندکي ازدستورات قرآن سربازمي زد اورا با تازيانه مي زد.

عــُمر دريکي ازنخستين سخنرانيهاي خود به مردم گفت: "خدا مرا پس ازيارانم( محمد وابوبکر) زنده نگه داشت. اگرمردم مهرباني کنند من نيزبا آنان مهربان خواهم بود. اگرکارخلاف انجام دهند، من قطعاً آنان را مجازات خواهم کرد." (46). چنين ديدگاهي مردم را گوسفند وبي اهميت مي انگارد. مهم شريعت است وعمربه عنوان مـُجري آن.

عـُمربه پيروي ازمحمد زنان را خوارمي داشت. ازقول عــُمربه کرات نقل شده اشت که هرچه زن گفت برعکس آن عمل کن. ازدستورات عمراست که "هرکه خواهد با دادن يک مشت درم زني به نکاح گيرد وپس از سه روز جدا شود." (47) عــُمرسنگسارزنان را که گويا براي مدتي پس ازمرگ محمد متوقف شده بود با حدت وشدت اجرا کرد واين شکنجه وحشيانه را با توجه به قوانين شريعت وسنت محمد توجيه کرد.

ازجبّاريت وتک سالاري عمرهمين بس که اومايل نبود حتي قدرت قضاوت را باکسي تقسيم کند: وي به تنهايي با شلاقي دردست "ازبازارها ومعابرمي گذشت وهرجا به اوروي مي آوردند، همانجا بين آنها داوري مي کرد" ودرجا حکم را اجرا مي نمود. (48) طبري درباره ي عمرنوشته است که او به عاملين خود دستورمي داد که "عربان را تازيانه بزنيد که ذليل شوند ودورازوطن بسيارنگه نداريد که به فتنه افتند، ازآنها غافل نمانيد که محروم شان کنيد. قرآن را خالص بداريد...." (49)

عمردررابطه با پياده کردن جزم هاي دين محمدي ازنوعي سياست تفتيش عقايد وحشتناک پيروي مي کرد. طبري دراين مورد چنين مي نويسد: "وچنان بود که عمرشخصاً عسسي مي کرد وبرمنازل مسلمانان مي گذشت وازوضع ايشان خبرمي گرفت." (50) اديب، محقق واسلام شناس ايراني، دکترعلي ميرفطروس دراين رابطه به درستي چنين مي نويسد:

" دوران حکومت عـُمرآنچنان سخت وپرخشونت بود که کسي جرأت کوچکترين اعتراض نداشت. دراين دوره ي پرشکنجه وسرکوب کساني که به اسلام وآيات قرآن اعتراض يا ترديد داشتند، رواج فراوان داشت بطوريکه درزمان عمر ـ حتي ـ گفتگو ازتفسيرقرآن ناروا بود. او معتقد بود که مجادله درباره ي قرآن کفراست." (51)

تلقين اجباري قرآن به مردم عادي و ساده دل ازديگرشيوه هاي عـُمراست:

"عــُمردرآموزش وتعليم قرآن به اعراب صحرانشين، سختگيري فراواني داشت بطوريکه ـ هرازگاهي ـ کسي را براي امتحان آنان مي فرستاد واگراعراب صحرا نشين بد امتحان مي دادند، عمرآنها را مي زد ودرکتک زدن به آنها آنچنان خشونت مي کرد که گاهي مرد چادرنشين زيرشکنجه وشلاق مي مــُرد." (52)

داستان کتک خوردن شاعري بنام ابوشجرة بن عبدالعزي گوياي کينه نسبت به هنرمندان دگرانديش حتي پس ازبازگشت آنان به اسلام است. ابوشجره درزمان ابوبکرمرتد شد وشعري عليه خالد بن وليد وسپاهيانش گفت. پس ازشکستِ اهل رَدَه ابوشجره مسلمان شد ودرزمان عمربه مدينه آمد. بقيه ي ماجرا را اززبان طبري مي شنويم:

"وقتي ابوشجره به مدينه آمد شترخود را درمحله ي بني قريظه بخوابانيد وآنگاه سوي عــُمرآمد ووقتي رسيد که ازمال زکات به مستمندان مي داد وگفت اي اميرالمؤمنين به من نيزبده که محتاجم. عـُمرگفت تو کيستي؟ گفت ابوشجرة بن عبدالعزي سلمي. عُمرگفت دشمن خدا مگرتوهمان نيستي که درشعرخويش گفتي نيزه ام را ازگروه خالد سيراب کردم واميدوارم که پس ازآن عُمري دراز داشته باشم. اين بگفت وبا تازيانه به جان وي افتاد وبه سرش مي زد که بگريخت وازدسترس عــُمردورشد وبرشترخويش نشست وبه سرزمين بني سليم رفت." (53)

ميرفطروس نيز مثالي را ارائه داده است که بروشني شيوه عـُمررا دررابطه با دگرانديشي ودگرانديشان نشان مي دهد ـ شيوه اي که هنوزهم پس از بيش از14 قرن توسط علماي اعلام وحجج اسلام مکرراً به مورد اجرا گذاشته مي شود:

"درزمان عــُمرمردي بنام ضبيع به مدينه آمده بود واز"متشابهات" قرآن مـــي پرسيد. عمرکس فرستاد اورا بياوردند. مقداري چوب خرما حاضرکرده بود. وقتــــي مرد بيامد عمرچوبي برگرفت واورا بزد آنچنانکه سرش خونين شد. مرد گفت بس است! آنچه که درسرمن بود بيرون رفت." (54)

روايت است که عمربخاطرشرابخواري مکررپسرخود را مشمول مقررات حد قرارداد واورا کـُشت: عمر"فرزند خود را بکشت درراندن حدّ." (55)

عمرپس ازجانشيني ابوبکر، خالد بن وليد را ازفرماندهي سپاه معزول کرد وسعد بن ابي وقاص وکساني مانند ابوعبيده ي ثقفي، مغيرة ابن شعبه ومثني ابن حارثه را به سرکردگي سپاه گماشت. دوران عــُمررا "دوره ي طلايي فتوح اسلام" ناميده اند. مسلمانان درعرض شش سال بسياري ازسرزمين هاي همجواررا فتح کرده بودند: دمشق درسال 14 هجري (635 ميلادي)، انطاکيه در15 هجري (636 ميلادي)، اورشليم در17 هجري (638 ميلادي)، تمام سوريه در19 هجري (640 ميلادي)، ايران ومصردر20 هجري (641 ميلادي). تمامي اين لشکرکشي هاي با کشتارجمعي وحشيانه ي اقوام مغلوب همراه بود ه است که خود بحث مفصل ديگري را مي طلبد.

دردوران عمرغارتگري وچپاول به نهايت رسيد. مسلمانان درکشورهاي مغلوب بيش ازهمه به غنايم جنگي علاقه داشتند. اين واقعيت را مي توان ازگفتارذيل که مورخين به عمرنسبت داده اند دريافت: "مسلمانان آنها را (مغلوبان را) تازنده اند مي خورند ووقتيکه ما وآنها مـُرديم کودکان ما کودکان آنان را تازنده اند مي خورند." (56). درجريان لشکرکشي ها، عـُمرمرتباً به فرماندهان سپاه خود توصيه مي کرد که دررابطه با حفظ جان وامنيت سپاهيان مسلمان نهايت مراقبت را به عمل آورند، ليکن او بندرت درمورد حداقل رفتاربا غيرنظاميان، اسرا وزخميان دشمن توصيه اي به عمل آورد.

عمرعلاوه برکشتارغيرمسلمانان، برده کردن زن وفرزند وتخريب سرزمين آنان، به يک جنگ منظم مرامي عليه آنان دست زد وازهرکوششي براي فرهنگ زدايي سرزمين هاي تحت سلطه وتحميل جزم هاي اسلامي به آنان خود داري نکرد. شبلي نعماني (مورخ، اديب ومصلح اسلامي هند متوفي به سال 1332 هجري قمري) دراين رابطه مي نويسد:

"او (عمر) توجه ويژه اي به آموزش عمومي مبذول داشت. درسرتاسرسرزمين هاي مغلوب مدارس ابتدايي گشايش يافتند که درآنها قرآن وشريعت اسلامي تدريس مي شد. علماي اعلام، که درقانون (شريعت) وحديث تبحرداشتند، براي امرآموزش منصوب شدند. به معلمين مدارس وخطيبان حقوق پرداخت مي شد." (57)

افضل الرحمان ازقول امام ابويوسف نقل مي کند که "عـُمرهمواره کسي را به فرماندهي سپاه مي گماشت که درتعاليم ديني و قوانين اسلامي تبحرداشت." (58)

يکي ازفاجعه بارترين کارهاي لشکريان اسلام دردوران کشورکشايي عُمر، تخريب کتابخانه ها وسوزانيدن کنجينه هاي فرهنگي ملل مغلوب است. عبدالطيف بن يوسف بن محمد بغدادي معروف به ابن اللباد (متوفي به سال 629 هجري) روايت مي کند که پس ازفتح اسکندريه توسط لشکريان اسلام، عُمربه عمروبن عاص حاکم مصردستورداد که کتابخانه ي نفيس اين شهررا طمعه ي آتش سازند. اين کتابخانه 300 سال قبل ازميلاد مسيح توسط پتولمه ي اول بنياد نهاده شده ونسل اندرنسل غنا يافته بود وبيش ازپانصد هزارجلد کتاب را درخود جاي مي داد. بنا به روايت بغدادي شش ماه تمام کليه ي حمام هاي شهرسوخت خود را ازکتابهاي اين کتابخانه تأمين مي کردند. (59)

نمونه ي بالا را درفاجعه ي کتابسوزي مداين را نيزمي توان مشاهده کرد:

"گفته اند که وقتي سعد بن ابي وقاص برمداين دست يافت درآنجا کتابهاي بسيارديد. نامه به عمربن خطاب نوشت ودرباب اين کتاب ها دستوري خواست. عـُمردرپاسخ نوشت که آنهمه را به آب افکن، که اگرآنچه دراين کتابها هست سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن را فرستاده است که ازآنها راهنما تراست واگردرآن کتاب ها جزمايه ي گمراهي نيست خداوند ما را ازشرآنها درامان نگاه داشته است. ازاين سبب آنهمه کتاب ها را درآب يا درآتش افکندند." (60)

کتابسوزان تنها ريشه درجهل وعقب افتادگي مهاجمين مسلمان نداشت، بلکه علاوه برآن اقدامي اگاهانه بود درزمينه ي جا انداختن تمام گرايي ديني بعنوان ابزارکنترل جوامع مغلوب. دراين رابطه دکترشفا ازمورخ بزرگ قرن يازدهم تــُرک کاتب چلبي معروف به حاجي خليفه چنين نقل مي کند: "مسلمانان آنچه کتاب که درفتوح بلاد يافتند سوختند ونظردرتوراة وانجيل را ممنوع کردند تا اتحاد واجتماع کلمه درفهم الله وعمل به کتاب الله وسنت رسول حاصل شود...." (61)

اين ديدگاه که همه ي دانش هاي بشري دريک کتاب (قرآن) خلاصه مي کند وبراي هيچ انديشه يا جز جزم هاي ديني خويش حق زندگي قائل به زمان محمد برمي گردد. (62) محمد دشمن شماره يک نشرعلم وفلسفه ي ملل متمدن دربين مسلمانان بود. زماني که يکي ازدانايان عرب بنام سعيد الخدري ازمحمد کسب اجازه کردکه دانش هاي علمي عصرخود را تدوين کند محمد اورا ازاين کاربازداشت. حاج خليفه ضمن نقل روايت ذيل انحصارطلبي فکري ـ مرامي محمد را بخوبي نشان داده است: "مردي نزد اورفت وگفت کتابي نوشته ام ومي خواهم برتو عرضه کنم. چون بدو نشان داد ازوي بگرفت ودرآب شست." (63)

عــُمردرسال 23 هجري قمري به دست يکي ازاسيران ايراني بنام فيروز، که درمدينه اورا ابولؤلؤه مي خواندند، به قتل رسيد. علت قتل عمرظاهرأ اين بود که وي به شکايت فيروزعليه بهره کشي شديد ارباب خود، سردارعرب مغيرة بن شعبه، بي اعتنايي کرده بود. ليکن بنظرمي رسد که علت اين امرعميق ترازاينها بوده است. مي گويند "وقتي اسيران نهاوند را به مدينه بردند وي ايستاده بود ودراسيران مي نگريست، کودکان خردسال را که دربين اسيران بودند دست برسرشان مي بسود ومي گفت عُمرجگرم را بخورد." (64) عمرقبل ازمرگ يک شوراي شش نفره (علي، عثمان، عبدالرحمن عوف، طلحه، زبير وسعد وقاص) را مأمورتعيين جانشين خود ساخت. اين شورا(که اعضاي آن به سبب غيبت طلحه به پنج نفررسيد) ضعيف ترين فرد اين شوراعثمان بن عفّان پيررا به جانشيني عـُمربرگزيد.

عثمان

عثمان عضووفادارقبيله ي اشرافي بني اميه بود. اونيزدرارتباط بااجراي قوانين شريعت وسرکوب دگرانديشان راه دوخليفه ي قبل ازخود را دنبال گرفت. او دريکي ازنخستين خطبه هاي خود اعلام داشت: " به الله قسم مي خورم که اگرازشرارت هرکس آگاه شوم اورا ازسرزمين خواهم راند." (65) ازبي عدالتي ونژاد پرستي عثمان همين بس که قاتل هرمزان شاهزاده ي ايراني را هرگزمجازات نکرد. هرمزان درجريان شکست ايران به عنوان اسيروپناهنده دربين مسلمانان زندگي مي کرد. عبيدالله پسرعــُمرپس ازقتل پدرخود توسط ابولؤلؤه به هرمزان بدگمان شد واورا بي گناه به قتل رسانيد. اين جنايت شنيع سروصداي حتي علي بن ابي طالب را بيرون آورد. علي اکبردهخدا دراين رابطه درلغت نامه ي مشهورخود مي نويسد:

"علي هرچند حکومتي دردست نداشت، مجازات عبيدالله وقصاص خون هرمزان را به اصرارازخليفه ي سوم طلب کرد. اما عثمان به اشاره ي اشراف مدينه وبه بهانه ي اينکه برمسلمانان مشکل است خانواده ي خليفه ي دوم که داغدارمرگ خليفه اند داغ تازه اي ببيننند، ازاجزاي مقررات اسلام درباره ي قصاص شانه خالي کرد ودرحقيقت نمي خواست که يک تن عرب را بخاطرقتل يک عجم نومسلمان به قتل برساند." (66)

ازاقدامات مهم عثمان درتحکيم جبّـاريت وتمام گرايي اسلامي تدوين قرآن است. اين اقدام را بايد مقدم شعارمعروف جمهوري اسلامي ايران دربيش ازهزاروچهارصد سال بعد به حساب آورد: "خدا يکي، ايمان يکي، ايران يکي، رهبريکي، سنگريکي."

سابقه ي تدوين قرآن به زمان ابوبکربرمي گردد. قرآن درزمان محمد مجموعه ي درهم وبرهمي ازقطعاتي بود که محمد آنهارا بعنوان وحي الهي عنوان کرده بود. برخي ازاين قطعات را منشيان محمد برشته ي تحريردرآورده بودند، ليکن اغلب آنها را برخي ازصحابه ازحفظ کرده بودند. متون مختلف قرآني با يکديگراختلاف فاحش داشتند. عمربخاطرايجاد وحدت کلمه بين مسلمانان به ابوبکرتوصيه کرد که زيد بن ثابت (منشي 21 ساله ي محمد دربازپسين سالهاي عمروي) را مأمورگردآوري ومقابله ي قطعات مختلف قرآن وتهيه متن نهايي آن کند. اين کارانجام پذپرفت ونسخه اي ازقرآن تدوين گرديد که اقبال چنداني نيافت وقرائت هاي ديگري ازقرآن نيزبه موازات آن مورد استناد قرارگرفت.

عثمان بنا به توصيه ي يکي ازاصحاب نزديک محمد بنام حذيقه بن يمان تلاش کرد متن واحدي ازقرآن تهيه کند. هدف ازاين کارايجاد يک متن واحد واجباري براي عامه مسلمانان بود. عثمان دستورداد تا کليه نسخ قرآن، بخصوص نسخه اي که نزد حفصه زن محمد بود، را به مرکزخلافت ببرند تا درتهيه ي متن رسمي قرآن اقدام شود. مأموريت مقابله وتصحيح قرآن مجدداً به زيد بن ثابت داده شد. کميته اي به رهبري زيد تشکيل شد ونسخه ي نهائي قرآن را تدوين کرد. ازروي اين نسخه، نسخ ديگري (مجموعاً هفت نسخه) بازنويسي وبه شهرهاي اصلي امپراطوري اسلامي فرستاده شد. (67) پطروشفسکي دراين رابطه مي نويسد:

"براي جمع آوري اين متن همه ي نسخي که اشخاص متفرقه داشتند ازايشان گرفتند وپس ازمقابله ي متون واتمام متن جامع ورسمي، متون متعلق به اشخاص مذکوربه صاحبانشان بازپس داده نشد وبه امرعثمان متون مزبوررا سوزاندند. منظورازاين عمل آن بود که متن جديد رسمي ويا به ديگرسخن، روايت دوم زيد تنها متن موجود باشد وهمه مسلمانان آنرا بپذيرند.... ظاهراً عثمان واطرافيان وي که مبارزه ي اجتناب ناپذيرآينده برسرکسب قدرت را پيش بيني مي کردند، خواستند تا وضع وموقع خويش را مستحکم سازند واقداماتي به عمل آوردند که روايات گوناگون وواجد اختلاف قرآن، وجود نداشته باشد تا باعث بحث ومناقشه واقع نشود وازطرف مدعيان ومخالفان بني اميه مورد استفاده قرارنگيرد. توان گفت که درحين جمع آوري قرآن تغييراتي به نفع دسته ي طرفداربني اميه درمتن "کلام خدا" داده شد." (68)

روايت رسمي قرآن به آساني مورد قبول عامه ي مسلمانان قرارنگرفت. سالها طول کشيد که خلفاي پس ازعثمان وحکام محلي آنان توانستند همه ي نسخه هاي قديمي قرآن را ازگردش خارج سازند وتنها متن عثمان را براي مراجعه ي فرق مختلف اسلامي باقي گذارند.

رفتارعثمان درثروت اندوزي وانتصاب خويشاوندان درجه يک خود به حکومت ولايات نارضايتي عمومي را دامن زد. مردم بارها ازبيداد عمال عثمان شکايت کردند واو آنچنان که بايد به شکايت مردم ترتيب اثرنداد. سرانجام گروهي ازمردم کوفه ومصربه مدينه رفتند و عزل اورا خواستارشدند. عثمان نپذيرفت. شورشي عمومي درگرفت. شورشيان به مدت چهل روز عثمان را درخانه اش محاصره کرده وسرانجام اورا درسال 35 هجري، درحالي که به تلاوت قرآن مشغول بود، به قتل رسانيدند.

علي بن ابيطالب

پس ازقتل عثمان عده اي ازياران محمد به اصرارازعلي خواستند که عهده دارکارمسلمانان شود. او ابتدا ازاين کارسرباززد، ليکن سرانجام جانشيني عثمان را پذيرفت. (69) دراين زمان، مکّه ومدينه اهميت خودرا به عنوان مراکزامپراطوري اسلامي ازدست داده وشهرهاي ديگري مانند کوفه، بصره ودمشق بعنوان مراکزمهم اسلامي قد علم کرده بودند. ديري نپاييد که علي مرکزخلافت خود را ازمدينه به کوفه منتقل کرد.

علي پس ازرسيدن به خلافت قاتلين عثمان را مجازات نکرد وبه آنان فرصت داد تا فرارکنند. همين امرباعث شد که مخالفينش اورا مسئول قتل عثمان قلمداد کنند. او نسبت به اجراي بي چون وچراي احکام قرآن، سنت هاي محمد وحدود اسلامي چنان سخت گيربود که هرگونه شکّي را دررابطه با جزم هاي ديني کفرمي شمرد: "شک را شک نامند چون بي شباهت به حقيقت نيست. ايمان راسخ دوستداران الله چراغ راه آنان است وراه روش آنان را به صراط مستقيم هدايت مي کند. درحالي که دشمنان خدا شک مي کنند ودرتاريکي شک به گمراهي مي افتند." (70) سخت گيري اسلامي علي وشدت عمل او نسبت به هرنوع اصلاح طلبي دردين (چه رسد به دگرانديشي) حتي بسياري ازهوادارانش ازاطراف او پراکنده کرد. دکترزرين کوب دررابطه با اين جنبه ازشخصيت علي مي نويسد: "ازدقت واحتياطي که دررعايت حق ودين داشت طاعنان وي را محدود مي خواندند." (71)

طلحه وزبيرکه زماني ازنزديکترين ياران علي بودند ازاو بريدند وضمن ائتلاف با عايشه زن محبوب محمد، به بهانه ي خونخواهي عثمان، عليه او بپاي خاستند وبزود ي بصره را تسخيرکردند. علي ارتش نيرومندي را عليه شورشپان بصره گسيل داشت. درنبردي که نزديکي بصره رخ داد، عايشه که زني قابلي بود ازفرازشتري جنگ را فرماندهي کرد وازاين لحاظ است که اين جنگ به جنگ شتر(جــَمـَل) مشهوراست. جنگ جَمَل نخستين جنگي است که طي آن مسلمانان درنبردي مسلحانه بجان يکديگرمي افتند وخليفه ي مسلمين ارتش خود را عليه ارتش ديگري ازمسلمانان بسيج مي کند. سپاهيان علي پس از کشتاروحشيانه ي مخالفين توانستند وارد بصره شوند (آخرپاييزسال 36 هجري قمري) دراين جنگ طلحه وزبيرکشته شدند وعايشه به اسارت درآمد که با وساطت محمد بن ابوبکر(سردارجنگي وفرزند خوانده علي) آزاد شد.

پس از پيروزي درجنگ، علي که با توجه به زمينه ي مردسالارانه ي خود وجامعه ي خويش نمي توانست، بپذيريد که يک زن ـ حتي اگرزن محبوب ولي نعمت اش محمد هم باشد ـ با او به نبرد بپردازد. ازاين لحاظ بود که علي فرماندهي عايشه را در جنگ جمل ضمن تحقيرهمه ي زنان به ريشخند گرفت. به خطبه ي ذيل که علي پس ازجنگ شــُـتــُر (جمل) ايراد کرده است توجه فرماييد:

"اي مردم! زنان درايمان ناقص، درارث ناقص ودرعقل نيزناقص اند. نقص درايمان پرهيزآنان ازنمازوروزه درايام قاعدگي ناشي مي شود. ناقص العقل بودن آنان بدان علت است که شهادت دو زن معادل شهادت يک مرد محسوب مي شود(اشاره به آيه ازسوره ي که اعلام مي دارد: ) ازجنبه ي نقص آنان درارث همين بس که سهم زن ازارث نصف سهم مرد است. پس بترسيد ازشرارت زنان. بنابراين حتي دربرابرزناني که باصطلاح خوبند نيزمواظب خودتان باشيد. حتي درامورخيرنيزاززنان اطاعت نکنيد تا شما را به بلانيفکنند." (72)

پس ازپيروزي درجنگ جمل، علي برعراق مسلط شد، ليکن سوريه دردست معاويه بود. علي اورا معزول ساخت ولي معاويه زيربارعزل نرفت وبه بهانه ي خون خواهي عثمان با علي به دشمني برخاست. درسال 37 هجري قمري درمحل بنام صفين (بين عراق وسوريه برساحل فرات) لشکريان علي ومعاويه دربرابرهم قرارگرفتند. اين جنگ صد وده روز بطول انجاميد. درابتدا پيروزي با لشکريان علي بود، ليکن معاويه بخاطرنجات خود ازشکست نهايي، بصلاحديد عمروبن عاص به لشکريان خود دستورداد قران ها را برسرنيزه کنند وخواستارحکميت "کلام الله" شوند. علي نبرد را متوقف ساخت وبا مذاکره موافقت کرد. درجريان حکميت نماينده ي علي (ابوموسي اشعري) وي را ازخلافت عزل کرد، درحالي که نماينده ي معاويه (عمروبن عاص) اورا به خلافت منصوب نمود.

پس ازحـَکـَميت، علي به کوفه برگشت. تعداد زيادي ازياران اوازوي بريدند وبا عنوان کردن "لاحکم الالله" (حکميت تنها ازآن خداست)، عليه هم علي وهم معاويه قيام کردند. آنا مي گفتند حکم خدا با پيروزي علي برمعاويه قبلاً صادرشده است. مذاکره با دشمن پس ازپيروزي آنچناني نوعي بدعت گذاري ومخالفت با حکم خدا ازجانب علي بوده است. ناراضيان که به خوارج (قيام کنندگان) مشهورشدند وتعدادشان به دوازده هزارنفرمي رسيد، درمنطقه بنام نهروان (واقع دردوازه ميلي بغداد) اردو زدند ويک سپاهي عادي وساده را بنام عبدالله بن وهب به خلافت برگزيدند. (73) علي ازآنان دعوت کرد که ازراه رفته بازگردند ودوباره به وي بپوندند. خوارج درپاسخ گفتند "تو با قبول حکميت بدعت گذاشتي؛ حال اگربدعت گذاربودن خودت را بپذيري وتوبه کني، ما دررابطه با پيوستن به تو فکرمي کنيم وتصميم مي گيريم." (74) با دريافت اين پاسخ، علي ترجيح داد که لشکرکشي به سوريه وجنگ با معاويه را به عقب بيندازد وحساب خود را خوارج تصفيه کند.

خوارج که برخي آنان را آنارشيست هاي ديني خطاب کرده اند گروهي بودند شديداً متعصب که هرحکومتي جزحکومت الله را مردود مي شمردند. آنان معتقد بودند که نژاد وقوميت نبايد درامرخلافت دخالت داشته باشد و خليفه بايد با انتخاب آزاد مسلمانان (اعم ازعرب وغيرعرب) تعيين شود. چنانچه خليفه درمسيراسلام پيش نرود، مردم حق دارند اورا ازمنصب خلافت معزول سازند. (75)

علي درجنگ نهروان (صفرسال 38 هجري قمري) خوارج را به شدت سرکوب کرد. او همه را ازدم تيغ گذرانيد. تنها نه نفرتوانستند ازمعرکه جان سالم بدربرند. با وجود اين خوارج (که ازآنان با عناوين مـُحَکمه، حَرّوريه وشراة نيزياد مي شود) به عنوان يک فرقه ي سياسي ـ مذهبي درسرتاسرقلمرو اسلامي پراکنده شدند. آنان طي ساليان دراز با همه ي خلفا (اعم ازاموي وعباسي) به مخالف برخاستند.

علي درسال 21 (وبنا به روايتي 17) رمضان سال چهلم هجري قمري (24 ژانويه ي سال 661 ميلادي) درکوفه به ضرب شميشيريکي ازخوارج بنام عبدالرحمن بن ملجم مرادي زخمي شد وپس ازدوروزفوت کرد. مشهوراست که ابن ملجم پس ازفرود آوردن شمشيربرفرق علي فرياد زد: "به حقيقت رسيدم" وعلي گفت: "به خداي کعبه پيروزشدم."

اگرچه دوران چهارساله ي خلافت علي دوران جنگ داخلي بين مسلمانان است، ليکن اين باعث نشد که علي سرکوب خارجي را به دست فراموشي بسپارد. دست اندازي به سرزمين هاي متمدن همسايه که اززمان ابوبکرشروع شده بود درزمان علي نيز با شدّت وحدّت ادامه يافت. (76)

شيوه ي برخورد علي را با دگرانديشان را مي توان بخوبي ازنامه اي که وي به زياد بن ابيه، حاکم جبــّار وبي اندازه فاسد خود درآذربايجان، نوشته است دريافت:

"پس ازحمد خدا ونعت رسول مقدس او بدان وآکاه باش که دهقانان تحت حکومت تو ازشفاوت، بد دلي وکبرونخوت تو شکايت کرده اند. آنها شکايت کرده اند که آنان را پست، وزبون وخوارمي انگاري وآنان را تحقيرمي کني. من دراين باره بسيارانديشيدم وبه اين نتيجه رسيدم که آنان ازکافرانند وسزاواررفتاري بهترازاين نيستند. با آنان همچنين بنايد شقاوت بارانه وخشن رفتارکرد. آنان زيردست مايند وبا ما قرارداد بسته اند وما مجبوريم شرايط اين قراردادها را مراعات کنيم. بنابراين بين سنگدلي ومهرباني با آنان رفتارکن. هميشه با دستهاي نرم ولي نيرومند حکومت کن. بدانسان که بصورت فردي سزاوارآنند با آنان رفتارکن. گاهي با آنان مهربان باش وزماني سختگيري را پيشه کن. احترام را با تحقيردرآميز" (77)

کوتاه سخن آنکه علي، عليرغم ويژگي هاي فردي اش درامرسياست، درکليت، دررابطه با سرکوب دگرانديشان، ادامه دهنده ي راه محمد وديگرخلفاي راشدين بود.

نتيجه
اين بود کارنامه ي خلفاي راشدين دررابطه برخوردشان با دگرانديشي ودگرانديشان. جاي بسي شگفتي است که استاد گرانمايه دکترشجاع الدين شفا درکتاب خود بنام "پس ازهزاروچهارصد سال" آنجا که ازفهرست ننگين جنايت وتزويرخلفاي اسلامي سخن مي گويد خلفاي راشدين را به نوعي مستثني مي کند: "حقاً نبايد براي خلفاي چهارگانه ي اول ـ حتي خليفه ي بحث انگيزسوم ـ جاي زيادي دراين فهرست جنايت وتزويرمنظورداشت." (78) برعکس نظردکترشفا، يک نگاه ساده به کارنامه ي خلفاي راشدين نشان مي دهد که جنايت وتزويرخلفاي اسلامي بعدي ريشه درعملکرد محمد وچهارخليفه ي نخستنين دارد.

غارتگري اسلامي که اززمان محمد شروع شد، دردوران خلفاي راشدين به تسلط جابرانه ي مسلمانان برسرزمين هاي متمدن نزديک ودورانجاميد ودردوره هاي بعد نيزادامه يافت. درجريان اين لشکرکشي ها نه تنها جان ومال وناموس غيرمسلمانان ودگرانديشان به تاراج رفت، بلکه فرهنگ ديگرجوامع را دچارانحطاط ومسخ وحشتناک کرد. ابن وراق دررابطه با پيروزي لشکريان اسلام برديگرجوامع بدرستي اظهارنظرکرده است که " اسلام باوردارد که نيروي عقل وخرد به تنهايي براي درک حقيقت کافي نيست وبدون کمک گرفتن ازحقايق برترالهامات الهي نمي تواند بجايي برسد. بدين ترتيب پيروزي هاي اسلام را مي توان يک مصيبت بنيان سوز، نه تنها براي تمام مسلمانان، بلکه براي تمام بشريت دانست." (79)

متاسفانه نه سه خليفه نخستين ونه علي، هيچکدام ازخود سنت تساهل، گذشت ومداراي مذهبي وبحث ومجادله باغيرمسلمانان ودگرانديشان بجاي نگذاشتند. بجاي اين کارهمه آنها ـ مانند محمد ـ شيوه ي تروروسرکوب آشکارووحشيانه ي دگرانديشان را درپيش گرفتند. دنباله ي اين سياست خشونت، ترور وسرکوب را امروز هم دررفتارکوردلان سني مذهب (اخوان المسلمين، طالبان وغيره) وهم همپالکي هاي شيعي مذهب شان (حزب الله، خميني گرايان ونظايرشان) آشکارا مشاهده مي کنيم.

استوار غلام دانايي

پا نويس

1ـ تاريخ طبري ترجمه ي ابوالقاسم پاينده، جلد چهارم صفحه ي 1329.
2ـ ايضاً، صفحات 1344-1343.
3ـ دکترعبدالحسين زرين کوب، تاريخ ايران بعدازاسلام، مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، تهران 1363، صفحهي 266.
4ـ طبري (منبع شماره 1، صفحه ي 1348
5ـ ايضاً، 1330.
6ـ ايضاً، ص 1369.
7ـ به نقل ازکتاب مجهول المؤلف مجمل التواريخ والقصص تاليف سال 520 هجري قمري به تصحيح ملک الشعراي بهار(به همت محمد رمضاني)، صفحه 265.
8ـ ابواسحق ابرهيم بن منصورابن خلف النيسابوري (درقرن پنجم هجري)، قصص الانبياء ، بنگاه ترجمه ونشرکتاب ، تهران 1359، ص، 455.
9ـ طبري، ج 4، ص 1337.
10ـ همانجا، ص 1373
11ـ ايضاً، ص 1380
12ـ مجمل التواريخ (منبع شماره ي 7)، ص 265.
13ـ طبري، ج 4، ص 1380.
14ـ خوند مير، حبيب السير، جلد اول، تهران، صفحه ي 163.
15ـ شجاع الدين شفا، بعدازهزاروچهارصد سال، جلد اول، نشرفرزاد، سال 2003 مسيحي. دراين کتاب دکترشجاع الدين شف،ا طي صفحات 210 تا 214، ازمسيلمه سخن گفته ومنابع دست اول ودست دوم فراواني درباره زندگي وسرانجام او به دست داده است.
16ـ طبري، ج 4، ص 1415.
17ـ همانجا.
18ـ ايضاً، ص 1431.
19ـ ايضاً 1419
20ـ ايضاً، ص 1421.
21ـ ايضاً، ص 1492.
22ـ ايضاً، ص 1443.
23ـ ايضاً، ص 1401.
24ـ شفا، ص 214 (همان منبع شماره 15).
25ـ تجارب السلف ص 19 و20 به نقل از شفا، ص 213.
26ـ تجارب السلف ص 19.
27ـ رجوع شود به فرهنگ معين، جلد 5، ص 734.
28ـ طبري، ج 4، ص 1393.
29ـ مجمل التواريخ (منبع شماره ي 7)، صفحات 265 و 266
30ـ محمد بن عمرواقدي، مغازي، تاريخ جنگ هاي پيامبر(ص)، ترجمه ي دکترمحمود مهدوي دامغاني، مرکزنشردانشگاهي، جلد دوم، تهران 1362، صفحه ي 428.
31ـ طبري، جلد 4، صفحات 1394-1393.
32ـ همان منبع، ص 1392.
33ـ همانجا، ص 1451.
34ـ ايضاً، صفحه 1478.
35ـ ايضاً، صفحات 4-1493.
36ـ ايضاً، صفحات 15-1514.
37ـ ايضاً، صفحات 8-1407.
38ـ ايضاً، صفحات 9-1402.
39ـ زرين کوب، ص 273.
40ـ طبري، ج 4، ص 1394.
41. همانجا ، ص 1405.
42ـ تاريخ طبري ترجمه ي ابوالقاسم پاينده،جلد پنجم، چاپ دوم ، شرکت اساطير، تهران، 1362 صفحه ي 2046.
43ـ طبري، ج 4 صفحات 1566-1565.
44ـ همانجا،ص 1575.
45ـ طبري، جلد پنجم، ص 2043. دررابطه نگاه کنيد به:
Muir Sir Williams, The Caliphate, p. 198.
46ـ نگاه کنيد به ابن سعد، طبقات الکبير، جلد سوم.
47ـ طبري 5، 2063.
48ـ نگاه کنيد به کامل التواريخ ابن اثير، جلد سوم، ص 19 وحبيب السير، تهران، چاپ خيام، جلد دوم.
49ـ طبري، جلد پنجم، ص 2039.
50ـ ايضاً، ص 2040.
51ـ علي ميرفطروس، پنداريک نقد ونقد يک پندار، انتشارات فرهنگ وآزادي، چاپ اول آلمان غربي ،1986 ص 19 به نقل ازنهج الفصاحه، ص 84 مقدمه ي ابوالقاسم پاينده ص 278.
52ـ همان منبع بالابه نقل از الاغاني، جلد 7، ص 312.
53ـ طبري، ج 4، ص 1396.
54ـ ميرفطروس، همان منبع شماره 51 صفحه ي 25، به نقل ازبستان العارفين به نقل ازنهج الفصاحه، ص 82 مقدمه ي مترجم.
55ـ قصص الانبياء ، ص 457 و:
P.K. Hiti, History of Arabs, London, 1937, p. 176
56ـ تاريخ ايران ازدوران باستان تا پايان سده ي هيجدهم ميلادي، ترجمه ي کريم کشاورز، انتشارات پيام، تهران 1354 ص 159.
57ـ به نقل ازمنبع ذيل:
Afzalur Rahaman, Encyclopaedia of Seerah, Vol. III, Seerah Foundation, London, April 1988, p. 250.
58ـ همان منبع بالا، صفحه ي 251.
59ـ رجوع شود به عبداللطيف بغدادي، الافادة والاعتبار، چاپ هدايت (با ترجمه ي لاتيني)، اکسفورد، 1800 صفحه، ص 114. همچنين نگاه کنيد به تاريخ علوم عقلي درتمدن اسلامي، ص 33 به نقل ازميرفطروس، پنداريک نقد، ص 24.
60ـ شجاع الدين شفا (منيع شماره ي 15) ص 450، به نقل ازابن خلدون، مقدمه، چاپ قاهره، ص 285.
61ـ منبع بالا، ص 450 به نقل ازحاجي خليفه، کشف الظنون، چاپ اسلامبول، جلد 1 صفحه ي 33.
62ـ آيه 59 سوره ي الانعام (سوره ي ششم قرآن) مي خوانيم "اوکليد همه اسراررا دراختيار دارد وجزاوهيچ کس ازآن ها آگاه نيست. او ازتمام چپزهايي که درخشکي ودرياست آگاه است. اودررابطه باهربرگي که به زمين مي افتد دانايي دارد وهمينطورهردانه اي که دردل تيره ي زمين نهفته است وهيج تري وخشکي نيست که درکتاب روشن او ثبت نشده باشد." به عبارت ساده ترمحمد اين پيام را به عامه مسلمانان مي دهد که همه چيزدرخداي من (وبه نيابت ازاو درمن) ودرقرآن من تمام شده است وشما مي توانيد ازسفيدي گچ تا سياهي ذغال را درقرآن بيابيد وبا وجود قرآن به هيچ کتابي نيازنداريد.
63ـ کشف الظنون، چاپ اسلامبول، جلد 1 ص 33 نقل شده درشفا، بعدازهزاروچهارصدسال، صفحات 446 و447. همچنين درميرفطروس پنداريک نقد، صفحات 23 و24 به نقل ازتاريخ تمدن اسلام، جلد 3، ص 434.
64ـ عبدالحسين زرين کوب (منبع شماره 3)، ص 341.
65ـ افضل الرحمان (منبع شماره ي 57)، ص 253.
66ـ رجوع شود به فرهنگ دهخدا، زيرکلمه ي عثمان بن عفـــّان.
67ـ افضل الرحمان، ص 252.
68ـ ايليا پاولويچ پطروشفسکي، اسلام درايران، ترجمه ي کريم کشاورز، ص 115.
69ـ طبري ج 6، صفحه ي 2327.
70ـ برگرفته از خطبه ي سي ونهم ترجمه ي انگليسي نهج البلاغه:
Nahjul Balagha (Peak of Eloquence), Sermons, Letters and Sayings of Imam Ali Ibn Abu Talib, Translated by Sayed Ali Reza, Includes introductory note by: Syed Mohamed Askeri Jafery.
71ـ عبدالحسين زرين کوب (منبع شماره 3)، ص 347.
72ـ نهج البلاغه (منبع شماره 70)، خطبه ي هفتاد ونهم.
73ـ پطروشفسکي، اسلام درايران، ترجمه ي کريم کشاورز، ص 53.
74ـ نهج البلاغه (منبع شماره 70)، خطبه ي شماره سي وشش درباره خوارج نهروان.
75ـ براي آگاهي بيشتردرباره ي خوارج رجوع فرماييد به:
McDonald, Development of Moslem Theology, Jurisprudence and Constitutional Theory, New York 1903, p. 23.
76ـ ميرفطروس ضمن تحقيقات خود شمه اي ازسرکوب ها وکشتارهاي بي رحمانه ي ايرانيان راتوسط عــُمّال وسپاهيان علي نشان داده است. رک علي ميرفطروس، ملاحظاتي درتاريخ ايران، اسلام و"اسلام راستين"، انتشارات فرهنگ، آلمان، چاپ اول 1988، صفحات 78 و79.
77ـ نهج البلاغه (منبع شماره 70)، نامه ها، نامه ي شماره 19 به زياد بن ابيه. همچنين رجوع شود به نامه شماره 20 که درآن اززياد بن ابيه سخن رفته است.
78ـ رجوع شود به شفا (منبع شماره ي 15) ص 493.
79ـ ابن وراق، چرا مسلمان نيستم، ترجمه ي دکترمسعود انصاري، صفحه ي 468.

از سايت كافر

بخش اول از متن مصاحبه راديوئي دکتر شاپور بختيار

بخش اول از متن مصاحبه راديوئي دکتر شاپور بختيار / سي و هفت روز پس از سي و هفت سال
11 شهريور 1384 مليون ايران
چند گفتگو با دكتر شاپور بختيار درباره دوران زمامداريش
چاپ پنجم - بهمن ماه 1362

روز 16 ديماه 1357 دكتر شاپور بختيار، همرزم و ادامه دهنده راه مصدق، در سخت ترين شرايط، دولت خود را تشكيل داد و تا 22 بهمن ماه به مدت 37 روز مردانه كوشش كرد تا كشتي طوفان زده ايران را به سر منزل نجات برساند و حكومت قانون را، كه آرمان هميشگي اش بود، جانشين بي قانوني و هرج و مرج سازد. ولي بر اثر يك توطئه عظيم داخلي به كمك قدرت هاي خارجي، جنبش آزاديخواهانه مردم ايران، كه به تشكيل يك كابينه ملي انجاميده بود، به بيراهه كشيده شد. تلاش دكتر بختيار ناموفق ماند و او مجبور شد كه در سنگر تازه اي به مبارزه بيست و پنج ساله خود براي آزادي و استقلال ايران ادامه دهد.

راديو ايران، بمناسبت اين سالگرد - هم بعنوان كمك به تاريخ و هم به اميد افروختن چراغ حوادث گذشته فرا راه آينده - به يك بررسي تحليلي از وقايع اين دوره سي و هفت روزه و اتفاقاتي كه منجر به فتنه خميني شد، دست زد. نتيجه اين بررسي با عنوان 37 روز پس از 37 سال كه اشاره اي به حكومت سي و هفت روزه و سي و هفت سال مبارزه دكتر بختيار با فاشيسم و استبداد بود - براي شنوند گان داخل كشور، از 16 ديماه 1360، طي سي و هفت برنامه، بطور روزانه پخش شد.

در جريان اين تحقيق، گروه خبرنگاران سياسي راديو ايران، چندين مصاحبه طولاني با دكتر شاپور بختيار بعمل آورد، كه قسمت هائي از آن در خلال برنامه هاي سي و هفتگانه پخش شد.

از آنجا كه در اين گفتگو، وقايع قبل از تشكيل كابينه و اتفاقات و برخوردهاي دوره 37 روزه و همچنين رئوس برنامه دولت بختيار، مورد بحث قرار گرفته و گوشه هاي تاريكي از حوادث پشت پرده را روشن ميسازد، ما متن مصاحبه هاي مربوط به اين دوره را، كه از روي نوار ضبط صوت پياده كرده ايم، بنظر هم ميهنان ميرسانيم و اميدواريم در آينده نزديكي بتوانيم دنباله گفتگو را نيز منتشر سازيم.

انتشارات راديو ايران
خرداد 1361


فهرست عناوين

علت قبول نخست وزيري
شرايط قبول نخست وزيري
نيروي حقيقت و حرمت به قانون
خروج شاه از ايران
سه ماه زودتر
شاه و اجازه واشنگتن
رأي اعتماد از مجلس رستاخيزي
ديدار با خميني
مواضع سياسي جبهه ملي
اعلاميه دكتر سنجابي
دكتر سنجابي و رهبري جبهه ملي
فعل و انفعالات نوفل لوشاتو
ملاقات با سفير امريكا
روابط با ابر قدرتها
نقش فردوست و قره باغي
مذاكره با شاه در باره ارتش
سيد جلال تهراني و شوراي سلطنت
سفر مهندس مرزبان
حمله به ستاد ژاندارمري
تظاهرات بنفع قانون اساسي
تماس با رهبران مذهبي
تغيير لحن خميني
ورود خميني
انحلال ساواك
اعاده حيثيت زندانيان سياسي
محاكمه متجاوزان به حقوق ملت
لغو حكومت نظامي
حدود آزادي راديو و تلويزيون
انتقال بنياد پهلوي به دولت
حيثيت بخشيدن به دادگستري
برنامه عدم تمركز
كشاورزي و صنايع
دستگاه اداري و كارمندان دولت
اخراج كارمندان زائد خارجي
عدم دخالت در تجارت و صنعت
سازمان برنامه و بودجه
مبارزه با تورم
قطع صدور نفت به اسرائيل و افريقاي جنوبي
روابط با كشورهاي حوزه خليج فارس
استعفاي نمايندگان مجلس
فشار روي وزيران
يك مملكت يك دولت
دولت ائتلافي
اسناد خانه سدان

ضمائم

بيانيه دكتر بختيار بعد از خروج شاه
نامه دكتر سنجابي، دكتر بختيار و فروهر به شاه
اعلاميه سه ماده اي سنجابي
اعلاميه بي طرفي ارتش
متن استعفانامه سيد جلال تهراني
مصاحبه دكتر بختيار روز بعد از واقعه حمله به ستاد ژندارمري
برنامه دولت بختيار
سياست خارجي دولت ايران
رئوس سياست داخلي دولت
دولت بختيار از ديدگاه حسنين هيكل نويسنده و روزنامه نگار مشهور مصري


علت قبول نخست وزيري
سئوال ـ آقاي بختيار، در اين سالگرد تشكيل دولتتان ميخواهيم بپرسيم شما در آن وضع آشفته و بحراني چرا نخست وزيري را قبول كرديد؟

دكتر بختيارـ ميتوانم بعد از گذشت سه سال عرض كنم كه نخست وزيري من مولود جبر تاريخ بود، نه چيز ديگر. در مدت 25 سال يعني بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 ، همانطوريكه همه ميدانند، من در حال مبارزه مستمر براي استقرار يك حكومت مشروطه بر طبق قانون اساسي بودم و وقتي كه وضعي پيش آمد كه امكان نخست وزيري براي من ميسر شد، ديدم كه اگر در آن شرايط مخصوصا َ شانه خالي بكنم، اين بيشتر شبيه بيك خيانت است، شانه خالي كردن از زير بار يك مسئوليتي كه هر ايراني وطن دوست بايد در اين موارد و مواقع قبول كند.

ما در مبارزات خودمان بعد از سقوط دولت دكتر مصدق، همواره طرفدار انتخابات آزاد مجلس واقعا ً منتخب از طرف مردم، حكومتي كه بقوانين كشور احترام بگذارد و يك سلطنتي كه شاه بدون مسئوليت خاص و بدون قدرت تغيير و تبديل در قوانين، سمبل و مظهر استقلال و وحدت ملي باشد، بوديم. آنچه را كه من پيشنهاد كردم قبل از نخست وزيري و آنچه را كه در زمان نخست وزيري انجام دادم، خواسته تمام دوران 25 سالهُ عناصر ملي و مترقي اعم از جبهه ملي و افراد چپ گرا يا آنچه را كه ميتوانيم بورژوازي ليبرال بناميم - بود.

هيچ چيز نميتوانست مرا از تعقيب هدفم باز بدارد، اينكه به من گفته بشود چرا نخست وزيري رژيمي را كه 25 سال به قانون احترام نگذاشته بود قبول كردم، سفسطه محض است براي آنكه وقتي كه من قبول مسئوليت كردم براي بكرسي نشاندن حكومت قانون بود. وقتي كه دكتر مصدق قبول كرد كه نخست وزير همان پادشاه بشود، براي يك دگرگوني عظيم در مملكت بود، براي انتخابات آزاد بود، براي ملي كردن صننعت نفت بود و براي رفورمهاي اساسي ديگر بود. من علاوه بر وضع آشفته اي كه اشاره كرديد، آنچه را كه ميتوانم عرض كنم اينست كه سعي كردم در آخرين دقايق، وقتي كه هيچ كس جرات قبول چنين مقامي را نميكرد، قبول مسئوليت بكنم و نهراسم از اينكه عده اي - كه امروز ميدانيم چقدر از كرده خود پشيمانند - مرا سرزنش كنند. البته آنهائي كه تربيت سياسي نداشتند معذور بودند، ولي آنهائي هم كه داعيه رهبري داشتند و خود را جانشين مصدق ميدانستند، سرزنش كردند و امروز در كمال شرمندگي يا در زندان يا در مخفي گاه يا در بدترين شرائط در خارج و داخل كشور زندگي ميكنند.

من قبول مسئوليت كردم كه چنين وقايعي - تلويزيوني در خانه خودم، سياست داخلي و خارجي، اقتصادي و مالي كشور را مفصلا ً براي روزنامه نگاران تشريح كردم. آنچه را كه كردم بنظر من آرزو و خواسته تقريبا ً تمام ملت بود. در اينجا بايد عرض كنم كه براي تدوين برنامه دولت، مدت يك هفته عده اي از دوستان من رجوع كردند به تمام ميتينگ ها، تمام قطعنامه ها، و در تمام مداركي كه توانستيم جمع بكنيم، از حزب توده گرفته تا مرتجع ترين ليبرال ها، تمام اينها خلاصه ميشد در شش هفت ماده كه اين شش هفت ماده برنامه دولت من بود.

حالا اگر به اين امر كه چرا اين رفورم ها بدست من شد ايرادي هست، آن مسئله ديگريست. اين نقض غرض است. ولي آنچه را كه ملت آنروز ميخواست همان چيزهائي بود كه در 25 سال مبارزه دائما ً ميخواست: آزادي قلم، آزادي بيان، آزادي مسكن و كار، عدالت اجتماعي، تعيين حدود اختيارات شاه از نظر قانوني، انحلال يك دستگاهي كه بجاي امنيت، وحشت ايجاد ميكرد و بجاي اطلاعات تمام همّ و نيروي خود را صرف آزار مردم در داخل و خارج كشور ميكرد، بنام ساواك، و جايگزيني آن بصورت يك سازمان اطلاعات و امنيت واقعي. اينها بعلاوه مسائل كوچك ديگري مثل برگرداندن بنياد پهلوي و غيره بملت ايران جزء برنامه من بود. هيچكس نميتواند بگويد دولتي دراين 25 سال آمد كه چنين برنامه اي داشت.


شرايط قبول نخست وزيري
سئوال - يكي از ايرادهائي كه مخالفان شما در آن زمان ميگرفتند، منجمله بعضي از رهبران جبهه ملي وجود خميني و بعضي از مذهبيون، اين بود كه شما را به جاه طلبي و فرصت طلبي متهم ميكردند و ميگفتند كه اين كابينه خشك و خالي است و يك چاره تاكتيكي يا موقتي از طرف شاه است و بهيچوجه جوابگوي خواسته هاي ملت ايران نيست.

نظر شما در اين مورد چيست ؟

دكتر بختيار - خواسته هاي ملت ايران همانطوريكه عرض كردم همان بود كه در برنامه دولت ذكر شد. اما وقتي آقاي خميني و آخوندها مرا جاه طلب معرفي ميكنند بايد بگويم كه من با تحصيلات و سوابق زندگي و مبارزاتم براي چنين مشاغلي تربيت شده بودم.

ولي آنهائيكه در مدرسه فيضيه راجع به مطهرات و كثافات و نجاسات آن مهملات را نوشته اند، بنظر من آنها جاه طلب هستند كه خود را بصورت خليفه اسلام و داراي نظريه راجع به تمام مسائل علمي، فني، فلسفي، اقتصادي و حقوقي ميدانند. وظيفه يك مرد وطن دوست اينست كه به مملكتش خدمت بكند. يك روحاني، همانطور كه همانوقت گفتم، همه كار در ايران ميكرد جز وظيفه خودش كه روحانيت بود.

در اين صورت بنده گمان ميكنم كه اين دولت با دولت هاي قبل بسيار متفاوت بود. اولا ً اطلاع داريد در باصطلاح افشاگري هائي كه در مدت سه سال تمام، در تمام مراكز ممكنه: ساواك، دربار و غيره شد، براي خيلي از رجال مدرك درآوردند جز براي من، با وجود علاقه مفرط و دوستي زيادي كه خميني و دار و دسته خميني بمن دارند! نتوانستند يك مدرك پيدا كند كه من ارتباطي با يكي از اين مراكز داشته ام. در صورتيكه براي عده اي كه آنها هم خودشان را در اپوزيسيون مي انگارند مدارك زيادي بدست آمده است.

اما در مورد اين قسمت آخر سئوالتان بايد بگويم كه من قبول نخست وزيري را بدون قيد و شرط نكردم. آن نخست وزيران قبل از من مفتخر ميشدند به اينكه فرمان بگيرند. من با تواضع و ادب فرمان گرفتم ولي روي اصولي كه بايستي پافشاري كنم پافشاري كردم و مخصوصا ً راجع به بعضي از مواد قانون اساسي كه شاه حق دخالت در امور دولت را ندارد، آنچنان پافشاري كردم كه در مقابل هيأت دولتي كه معرفي ميكردم، شخص شاه اين موضوع را تاكيد كرد و بصراحت گفت كه اصل 44 و 45 متمم قانون اساسي را دقيقا ً رعايت خواهد كرد.

خيال نميكنم لازم به ياد آوري باشد كه اصل 44 اصلي است كه صراحت دارد شخص پادشاه از مسئوليت مبري است و اصل 45 اجراي قوانين و دستخط هاي شاه را مشروط به امضاي وزير مسئول ميكند، و تصور ميكنم اين بازگشت به قانون اساسي آرزوي هميشگي ملت ايران بود. بازگشت به اينكه يك مملكتي بصورت مشروطه سلطنتي اداره بشود كه شاه فقط سمبل استقلال و سمبل وحدت ملي باشد.

آخوندها راجع به جاه طلبي بهتر است صحبت نكنند. هم خميني و هم من زنده مانديم تا مردم بفهمند جاه طلب مابين من و او كداميك بوده ايم و بفهمند كه چگونه گناه بزرگ من آگاهي و حسن تشخيصي بوده كه دقيقا ً از روحيه آخوند بطور اعم، و آقاي خميني و اطرافيانش بطور اخص پيدا كرده بودم و شهامت گفتنش را هم، در يك شرايطي كه ديگران اين شهامت را نداشتند، داشتم.


نيروي حقيقت و حرمت به قانون
سئوال - آقاي بختيار در آن روزهاي آشفته اي كه ما همه بياد داريم بسياري از مردم كوركوردانه از خميني طرفداري ميكردند، شما براي اجراي برنامه هايتان روي چه نيروئي حساب ميكرديد؟

دكتر بختيار - من معتقد بودم كه وقتي يك ملتي آنچه را كه ساليان دراز آرزو كرده و باو نداده اند، به او بدهند تسكين پيدا ميكند. معتقد بودم عده بيشماري از اينهائيكه طرفدار خميني بودند، وقتي آگاه ميشدند از واقعيت امر و وقتي ميديدند كه نه، اين دولت با دولتهاي سابق تفاوت كلي دارد، گرايش پيدا ميكردند. بنده يك مثال ميزنم: مدت 62 روز هيچ روزنامه اي در ايران چاپ نمي شد. من ارباب جرايد را خواستم، در منزل خودم در حدود چهل پنجاه نفر بودند. به آنها گفتم آقايان، شما آزاديد از همين خانه من كه بيرون رفتيد آنچه را كه مايليد بنويسيد. نه سانسور قبل هست نه بعد. اگر بكسي هم اهانت كرديد و فحش و ناسزا داديد، خود او در دادگستري اگر خواست تعقيب ميكند. اما راجع به شخص من هر چه بنويسيد من تعقيب نمي كنم.

خواستم يك درسي بدهم و به آنها، حالي كنم كه اين دولت با دولتهاي قبلي تفاوت كلي دارد، نه سانسور نظامي هست نه سانسور غير نظامي. و تازه همانوقت راجع به مسئله حكومت نظامي، گفته بودم و شروع كرده بودم كه آنرا در تمام شهرهاي ايران بتدريج ملغي كنم. ولي بر ميگردم به سئوالي كه فرموديد روي چه نيروئي من حساب ميكردم، در جواب شما ميگويم من روي نيروي حقيقت و بالاتر از همه چيز حرمت بقانون تكيه كرده بودم. گفتم وقتي مردم فهميدند كه اين دولت با دولتهاي قبلي فرق دارد، گرايش پيدا خواهند كرد. واين موضوع را، هم خود خميني و هم اطرافيان معلوم الحالش كاملا ً درك كردند كه اگر بختيار يك ماه و دو ماه ديگر بماند كار اينها تمام و يكسره است،‌ بايد كه آنچه كه ممكن است سم پاشي كنند،‌ آتش سوزي راه بياندازند و آنچه از دستشان بر ميآيد بكنند براي اينكه ما وقت اين را نداشته باشيم كه آنچنان كه هستيم خودمان را به ملت نشان بدهيم، آن ملتي كه متأسفانه - و اين گناه ملت نيست - تربيت سياسي نديده بود.


خروج شاه از ايران
سئوال - آقاي بختيار آيا شما شاه را وادار به ترك ايران كرديد يا ميل شخصي ايشان بود يا فشار آمريكا باعث شد که شاه کشور را ترک کند؟

دكتر بختيار - من بعكس آنچه بعضي ها هنوز خيال ميكنند، از فشار آمريكائي ها به شاه براي ترك ايران، اطلاعي نداشتم و ميتوانم چيزي راكه بجرأت بارها گفتم ، تكرار كنم كه حتي يك مرتبه نه با تلفن نه حضوري نه با يادداشت، هيچ قسم تماسي با اين ژنرال آمريكائي هويزر كه به ايران آمده بود، پيدا نكردم. نهايت اينكه، اگر شاه سه ماه قبل مرا دعوت به تشكيل كابينه كرده بود، امروز ما همه در ايران بوديم و خميني در نجف يا در پاريس يا در جاي ديگر.

متأسفانه اشكال كار اين بود كه شاه با سوابقي كه من داشتم و ما داشتيم، بطور كلي مايل نبود بعد از اينكه 25 سال ما مورد بي محبتي حتي مورد زجر و شكنجه قرار گرفته بوديم‌، بطرف يكي از ماها برگردد واز ما تشكيل كابينه بخواهد. بطوريكه وقتي مرا خواستند سرطان خميني سرتاسر پيكر ملت ايران را گرفته بود. آنوقت من براي پابين آوردن اين تب،‌ اين التهاب عظيمي كه در تمام اركان مملكت پيدا شده بود، و بر اثر دخالت هاي مستمر سلطنت در تمام امور، راهي جز اين نديدم، جز اينكه خودم پيشنهاد بكنم كه ايشان به خارج مسافرت كنند، فكر ميكردم - و هنوز معتقدم كه فكرم صحيح بود - كه با رفتن او چون شعار خميني "او بايد برود" بود، با رفتن او از ايران ديگر بهانه اي در دست خميني نخواهد ماند. - آنوقت بهانه آقاي خميني اين بود كه شاه بايد برود. اما بعد فهميديم كه مقصود اصلا ً اين نبوده،‌ مقصود خميني آمدن خودش و مملكت را بصورتي كه هست در آوردن بود.

من از شاه خواهش كردم كه براي همين موضوع صلاح مملكت است كه ايران را ترك بكنند. حالا اگر آمريكائبها يا افراد ديگري - اينطوري كه خودشان گويا در كتاب نوشته اند - ايشان را تحت فشار گذاشته اند آن امري است عليحده. ولي من اين شرط را،‌ يا مودبانه بگويم،‌ اين خواهش را كردم و ايشان هم بعد از چند روزي از ايران رفتند (نگاه شود به بيانيه دكتر بختيار بعد از خروج شاه در ضمائم - ناشر).


سه ماه زودتر
سئوال - آقاي بختيار به چه دليل فكر ميكنيد اگر سه ماه زودتر مأمور تشكيل كابينه شده بوديد موفق ميشديد؟

دكتر بختيار - براي اينكه سه ماه قبل از من آقاي شريف امامي نخست وزير بود. من قصد انتنقاد ندارم، بخصوص از مردي كه اينجا نيست و از خودش نميتواند دفاع بكند، ولي همه ميدانيم كه شريف امامي 25 سال گل سرسبد آن دستگاهي بود كه آن دستگاه را من غير قانوني و فاسد ميدانستم و ميدانم. نخست وزيري كه خودش مدت 25 سال در تمام شئون مملكت دخالت داشته است،‌ وقتي كه براي دفعه دوم نخست وزيري به مجلس پا ميگذارد ميگويد: دستور دادم كه قمارخانه ها را ببندند. مردم ميدانند كه اينها قمارخانه ها ئي بوده كه خود ايشان، بعنوان رئيس بنياد پهلوي، 15 سال اداره ميكردند. ولي به شاپور بختيار چه ايرادي ميشد گرفت؟ چه چيزي جز نداي آزادي، كه تا آخرين دقيقه براي آن جنگيدم و هنوز كه اينجا هستم مي جنگم.

اين بود كه اگر سه ماه قبل از اين سمپاشي هائي كه از طرف آخوندها ميشد و از طرف بعضي دول خارجي و راديوهاي خارجي تقويت ميشد، به اين حد محيط را مسموم نكرده بود، گمان ميكنم كه من ميتوانستم براحتي و قبل از اينكه شيرازه امور بكلي از هم پاشيده بشود، دولتي تشكيل بدهم كه در آن دولت، ملت انعكاس خواسته هاي خودش را همانطور كه آرزو داشت ببيند. منتهي طبيب را وقتي سر بيمار آوردند كه بيماري خيلي خيلي زياد پيشرفت كرده بود و همانطور كه عرض كردم سرطان خميني تمام قسمت هاي بدنش را گرفته بود.


شاه و اجازه واشنگتن
سئوال - آقاي بختيار،‌ ميگويند - و خود شاه نيز در خاطراتش و همچنين در مصاحبه اي با مجله مصري اكتبر تأييد كرد - كه بدون اجازه واشنگتن كاري نميكرد و تصميمي نمي گرفت. مخالفان شما هم ميگويند بختيار مرد آمريكائي ها بود و آنها او را بشاه تحميل كردند تا نقش محلل را بازي كند. در اين مورد چه ميگوئيد؟

دكتر بختيار - بنده نميدانم كه محلل اينجا چه مفهومي دارد و شايد چون در زمينه صحبت آخوند هستيم يك معنائي داشته باشد كه من نميدانم. ولي من وقتي قبول كردم بعنوان محلل نبود. بعنوان يك رفورماتور بود. براي اينكه مي بينيم هميشه انقلاب ضد انقلاب ميآورد. همينطوركه حالا هر كس را اعدام ميكنند ميگويند ضد انقلاب است. ولي نظر من اين بود كه تمام اين كارها اگر از مسير قانوني و بر روي اصولي كه ما هميشه در جبهه ملي بعد از سقوط مصدق اعلام كرده بوديم، انجام شده بود اين مسئله پيش نمي آمد.

اينجا به نكته اي اشاره كرديد كه شاه در خاطراتش نوشته، مسئول اين امر خود اوست كه نوشته است. ولي من ميتوانم عرض كنم كه متأسفانه يك مقدار زيادش صحيح است. براي اينكه وقتي مردم در داخل كشور ناراضي بودند. دولت اعم از اينكه بوسيله شاه اداره بشود يا يك نخست وزير يا يك ديكتاتور يا هر كس ديگر، در صورت ناراضي بودن مردم،‌ دولت احتياج دارد كه پايگاهي در خارج از كشور براي خودش دست و پا بكند، شاه اگر بخواسته هاي ملت گوش شنوا نشان داده بود، شايد احتياج نداشت كه امريكائي ها تصميم بگيرند و شايد امريكائي ها هم خودشان را در مقامي نميديدند كه از او تقاضاي غير مشروع داشته باشند.

اينجا هم باز مسئله دمكراسي و قانون اساسي مطرح ميشود. مرحوم دكتر مصدق بخود من اين افتخار را داد كه با حضور عده اي فرمود اگر سفير يك مملكت خارجي از شاه چيزي خواست كه بر خلاف مصالح بود، بايد بگويد كه به دولت مراجعه كنيد و وقتي كه به دولت گفتند بايد بگويد با نظر مجلس بايد بشود. عوض اينكه فشار تمام تقاضاهاي غير مشروع روي يك نفر باشد، اين منعكس ميشود روي نمايندگان ملت و روي تمام ملت. فراموش نكنيد كه سالها و سالها قبل از تولد شماها، وقتي كه منهم خيلي كوچك بودم، سلطان احمد شاه در ضيافتي كه در لندن ملكه انگليس بافتخار او ترتيب داده بود، وقتي كه از او خواستند در نطقش به قرارداد 1919 اشاره اي بكند، گفت پادشاه مشروطه نبايد چنين كاري را بكند براي اينكه از وظائف او نيست. حالا البته ميتوانيم بگوئيم كه به او آن رسيد كه ديديم. ولي او شرافتمندانه قانون را مراعات كرد. بنظر من محمد رضا شاه اگر متكي ميشد به يك دولتي كه آن دولت نماينده ملت بود،‌ يعني مورد تأييد نمايندگان واقعي ملت بود، هرگز احتياج پيدا نمي كرد كه براي كمترين چيز با سفير اين دولت يا آن دولت مشورت بكند. باز بر ميگرديم كه اگر قانون اساسي مراعات ميشد اين اختلافات پيش نمي آمد و براي همين موضوع و بدليل همين دخالت هاي مستمر دربار در امور دولت بود كه دكتر مصدق سقوط كرد.

دولت مصدق در سال 31 مخصوصاً 32 مستمراً مورد حمله يك عده آخوند ديگر برياست بهبهاني سيد ابوالقاسم كاشي و عده اي افراد معلوم الحال بود كه خوشبختانه زمانه همه را معرفي كرد. اينها وقتي كه ميخواستند آزاري به دولت بدهند يا بلوائي بر پا كنند به كمك پول دربار، اين عمال يعني آخوند و اوباش دور هم جمع ميشدند و آن الم شنگه هائي كه شنيديد يا ديديد، براه مي انداختند. بنظر من اگر كه شاه خودش را مبري ميداشت از اين چيزها، خودش را دور ميكرد از اين دخالت ها،‌ خيلي خيلي بيشتر مورد احترام بود. در اين زمينه خاطره كوچكي دارم كه عرض ميكنم. روزي كه من نخست وزير شدم شاه اين مسئله را بمن تذكر دادند كه در سلطنت مشروطه، شاه مصون از تعرض است و اينهائي كه به در و ديوار مينويسند چه صيغه ايست. من به ايشان پيشنهاد كردم يك هفته صبر كنند. يك هفته يا هشت روز گذشته بود كه آمدم كاخ نياوران، خود ايشان به من اظهار كردند، عين اين عبارت : آقاي بختيار فحش ها بمن كم شده ولي شما از فحش خوردن غوغا ميكنيد. من جواب دادم، وظيفه دولت است كه فحش بخورد، وظيفه شاهي كه دخالت نميكند فحش خوردن نيست. و اين باز بر ميگردد باينكه اگر مكانيسم مشروطيت ما درست كار ميكرد، ما هرگز به اين بلاها گرفتار نمي شديم حالا استفاده ميكنم از حوصله شما و ميگويم،‌ يكسال قبل يعني در سال 56 ما هيچ چيز نمي خواستيم - نه كريم سنجابي، نه داريوش فروهر - نه افرادي كه اينقدر دور امام تملق گفتند و مداهنه كردند و بجائي هم نرسيدند جز به نفرت عمومي كه روي آنها هميشه سايه مي اندازد و درچه شرائط ننگيني زندگي ميكنند - ما هيچ چيز از شاه نخواسته بوديم جز اجزاي قانون اساسي. او نكرد و وقتي كه من آمدم ديگر دير بود.


رأي اعتماد از مجلس رستاخيزي
سئوال - آقاي بختيار يكي از انتقادات مخالفين شما اينست كه از يك مجلسي رأي اعتماد گرفتيد كه مجلس رستاخيزي بود. در اين مورد چه ميفرمائيد؟

دكتر بختيار - بنده معتقد هستم كه دو نكته اينجا بايستي تذكر داده شود. تا آنجائيكه من بياد دارم قبل از سال 1305 تا دوره شانزدهم من مجلسي را بياد ندارم كه در آن مجلس اكثريت و حتي يك اقليت قابل توجهي نماينده واقعي مردم بوده باشند. دخالتهاي مستمر مانع اين ميشد كه نمايندگان واقعي مردم به مجلس بروند. پس اين يك سنتي شده بود. هم مصدق داشتند و هم موتمن الملك داشتند، هم مستوفي الممالك داشتند،‌ هم مشيرالدوله داشتند،‌ هم رجالي كه بشهرت اينها نيستند و اين افراد ملي كنار افرادي نشسته بودند كه اصلا ً بوي ملي گرايي از آنها نمي آمد. اينها توانستند خودشان را معرفي كنند و در بعضي مراحل مخصوصاً در دوره چهاردهم با آن مخالفت با قرارداد كافتارادزه، در دوره بعد مسئله قرارداد قوام السلطنه و نفت شمال، بعد در زمان ملي كردن صنعت نفت، هيچوقت ما بيشتر از ده دوازده نفر وكيل ملي در مجلس نديديم. اين يك نكته. پس وقتي كه حق مساعد شد و صدائي بلند شد در داخل مجلس و مردم فهميدند كه اين منعكس كننده افكار مردم است، ديگران هم تحت تأثير قرار ميگيرند. شما ببينيد چه اشخاصي به ملي شدن صنعت نفت رأي دادند. اينها خيلي هايشان از نوكران رسمي و سر سپردگان انگلستان بودند. پس يك موضوع اين است كه مجلس خوب و بد در ايران نبوده، جز مجلس بد من مجلسي نديدم و آنهم به علت مسائلي است كه از حوصله بحث امروز ما خارج است. ولي يك موضوع ديگري هم هست كه من معتقدم مجلس بد هم هر قدر بد باشد، بهتر از ديكتاتوري و بهتر از بي مجلسي است. وقتي كه يك قانوني وضع ميشود در يك مملكتي، الزاماً آن قانون ايده آل نيست. ولي اگر همان قانون ناقص اجرا بشود از هرج و مرج و استبداد كه دنبال آن مي آيد، بهتر است.

وانگهي به عمر مجلس با محاسبه تعطيلات تابستاني سه چهار ماهي بيشتر نمانده بود. و من براي اينكه باز حرمت به قانون را تا سرحد امكان برسانم، وقتيكه پيشنهاد نخست وزيري بمن شد، تقاضاي رأي تمايل كردم و اينرا هم در مكتب مرحوم دكتر مصدق آموخته بودم. از همين مجلسي كه هزار و يك ايراد همه به آن ميگيريم، و واقعا ً هم همينطور بود، رأي تمايل خواستم. من خواستم اين سنت و اين راه و رسم فراموش شده را دوباره زنده كنم. يعني شاه وقتي فرمان صادر ميكند كه قوه مقننه اظهار تمايل كرده باشد و وقتي كه اظهار تمايل كرد، شاه مطابق قانون فرمان صادر ميكند. من آمده بودم مشروطيت ايران را بر طبق قانون اساسي استوار بكنم و براي اينكار خواستم روز اول حرمت به آدم هائي بگذارم كه خيلي هاشان لايق هيچ حرمتي نبودند ولي بهر حال عنوان نماينده مردم را داشتند. اين يك احترامي به اسم مجلس و اسم نماينده بود، نه به آقاياني كه تمام رستاخيزي بودند.

و مخصوصاً استفاده ميكنم بگويم آن افرادي كه روزهاي آخر بيشتر سر و صدا راه ميانداختند از سرسپردگان ساواك بودند، از افرادي بودند كه خجالت نميكشيدند يك دوره باسم فلان حزب به مجلس بروند و دوره بعد باسم حزب رستاخيز، و باز در وسط دوره تقنينيه رستاخيز را ول كنند و بنام حزب خيالي خود قال و مقال راه بيندازند. اينها افرادي بودند كه ساليان دراز هيچوقت آزاري نديدند، هميشه متنعم بودند، اگر اين آقايان اين اواخر آزاديخواه شدند و به ولينعمت خود، ساواك، خيانت كردند، باز بدليل اين بود كه جّو خارج حكم ميكرد و باميد اينكه امام نسبت به اينها ارفاق خواهد كرد و شايد اگر انتخابات جديدي بشود اينها به مجلس باز خواهند گشت. كه ديديم خميني راجع به اين موضوع اشتباه نكرد. اين افرادي كه عرض كردم آزاديخواهي شان تحت فشار خارجي گل كرده بود، حالا هم هر كدام را مي بينيد براي ملت ايران خودشان را ليدر و رهبر و افراد منزه و هميشه آماده خدمتگزاري به ملت معرفي ميكنند.

اين مجلس به نظر من نه اينكه ايده آل نبود، بلكه بسيار مجلس بدي بود. ولي با همه افراد فاسدي كه در اين مجلس بودند اگر بخواهيم باز با مجلس كنوني مقايسه اش بكنيم من آن مجلس را ترجيح ميدهم. اين بنظر بعضي از شماها شايد عجيب بيايد. ولي باز آن مجلس لااقل مفهوم قانون درش بود، حالا قانون بد، قانوني كه برخلاف مصلحت بود، قانوني كه هزار حقه بازي در اجرايش بود. اينها همه بجاي خود، ولي مفهوم قانون در جمهوري اسلامي وجود ندارد. ما كه وحي داريم چرا قانون داشته باشيم ؟ بنده نديدم تا حال حتي در اين قانون اساسي نكبت بار جمهوري مضحك اسلامي يك مورد، جز مورد بني صدر، قانون اجرا شده باشد. تنها در مورد بني صدر قانون اجرا شد. يعني همان مجلسي كه تأييدش كرده بود. به بيكفايتيش رأي داد و همان فقيه عاليقدر و ولي امري كه فرمان رياست جمهوريش را باو داده بود معزولش كرد. اگر اين مورد را شما جدا بكنيد، من مورد ديگري سرا‎غ ندارم كه قانون جمهوري اسلامي برطبق خود آن قانون اجرا شده باشد.


ديدار با خميني
سئوال - آقاي بختيار شما گفتنيد كه ميدانستيد كه در صورت پيروزي خميني چه بروز كشور خواهد آمد و ميدانيم كه شما قصد داشتيد با خميني قبل از پيروزيش، قبل از تثبيت فتنه اش،‌ ديدار بكنيد مقصودتان از اين سفر چنانچه با ملاقات موافقت ميكرد چه بود؟

آيا توافق بخصوصي ميخواستيد با او داشته باشيد ؟

دكتر بختيار - بايد عرض كنم كه اين فكر شخص خود من بود. هيچكس در اينكار،‌ نه مشاورين من،‌ نه وزراي كابينه نه دوستان من، هيچكس مرا در اين راه ترغيب نكرد. اين يك عمل سياسي صحيحي بنظر خود من بود كه انجام دادم و دليل اش هم اينست كه عرض ميكنم: يك مردي بناحق سواريك عده اي مردم بدون آگاهي سياسي و ستم كشيده و محروميت ديده شده بود، عده كثيري از مردم به خميني اعتقاد پيدا كرده بودند. همانطور هم كه اشاره كرديم خارجيها هم مخصوصاً ماههاي آخر از دامن زدن باين فتنه كوتاهي نميكردند. من فكر پنجاه سال ديگر را ميكردم كه مردم تاريخ را كه ميخوانند بگويند اگر اين آقاي بختيار، كه از نظر سن تقريباً جاي پسر آقاي خميني بود، اگر ميرفت به پاريس بعنوان يك ايراني و با اين مرد، همانطور كه عده اي ميرفتند و ميآمدند، مسائل ايران را مطرح ميكرد.

ميگفت گرفتاريهاي ما اينست كه مردم در عذابند، من سوابقي دارم با اين شرايط آمده ام، اينكارها را ميخواهم بكنم. اگر اينكار را ميكرد چه عيبي داشت ؟ آيا اين خود خواهي نبوده ؟ اين آقاي بختيار زياد از خودش راضي نبوده كه نيامد يك از خود گذشتگي بكند، بگويد ببينم اين سيد چه ميگويد؟ روي اين فكر من اين تصميم را گرفتم و يك متني تهيه كردم. روز جمعه اي بود، يادم هست. يكي از دوستان آقاي بازرگان را خواستم. بالاخره ما با بازرگان سالها همزندان بوديم و با وجود اختلافات سليقه و طرز تفكري كه داريم و اختلافات راجع به دخالت مذهب در سياست، من او را آدم فاسدي هيچوقت نديدم. كج سليقگي ها و ضعفي هم كه دارد مديون همان دردي است كه دارد كه همه چيز را ميخواهد با معادله مذهب حل كند. باين شخص گفتم من حاضرم بروم به اروپا و با آقاي خميني مذاكره بكنم راجع به مسائل و مصائب كشور و اينكه در خارج كشور بعنوان دو ايراني ما بايستي قبل از هر چيز به منافع مملكت فكر كنيم. غافل از اينكه اين مرد چيزي كه برايش مطرح نيست مملكت است.

من آنوقت راجع باين موضوع تا اين حد روشن نبودم. با وجوديكه اغلب ميگويند بختيار روشن ديد. ولي اينجا را ديگر من نديده بودم. البته شقاوتش را ميدانستم ولي درجه اش را نميدانستم. بالاخره باين شخص گفتم بدون اينكه من تعهدي بسپارم يا استعفا بدهم و ايشان بخواهد بعنوان رهبر ملت ايران با من صحبت بكند، ما بعنوان شاپور بختيار و روح الله خميني، صحبت بكنيم.

اين موضوع مذاكره شد و اين مذاكره رسيد به سطح بهشتي، بهشتي و مطهري با اصل اين موضوع تا آنجائيكه من اطلاع دارم، موافقت كردند. موضوع را منعكس كردند و متني هم كه تهيه شده بود باين مفهوم بود. من تقريبا از حافظه كمك ميگيرم: من، شاپور بختيار كه ساليان دراز براي آزادي، استقلال، و حكومت قانون در اين مملكت مبارزه كرده ام، اكنون كه مملكت در وضع بسيار اسفناكي گرفتار شده، سعي كردم تا ميتوانم حكومت را حكومت قانون بكنم، آن بي عدالتي ها را از بين ببرم و غيره ... تقاضا ميكنم كه وقتي تعيين كنيد كه من به پاريس بيآيم و با آيت الله راجع به آينده ايران و راجع به مسائلي كه هست با هم تبادل نظر بكنيم، و اگر نظري داريد راجع به بعضي مسائل، چون اينهم بر ميگردد به قانون اساسي، با كمال احترام من گوش خواهم داد و در حدود قانون اساسي انجام خواهم داد.

پس تصويب شده بود كه من به پاريس حركت كنم. باز بر ميگردم به قسمت اول كه اگر من اينكار را نمي كردم آن ايراد از طرف پسر شما نسبت بمن حتمي بود كه چه ميشد اگر بختيار اينكار را ميكرد.

نامه كه رسيد - با نظر موافق بهشتي و مطهري، از اين دو نفر اطمينان دارم - بازرگان تلفن كرد بمن، گفتم آقاي بازرگان خود شما هم بيآييد به نظر من صلاح است. حالا اگر طياره اي نيست با طياره نخست وزيري ميرويم هر دو نفر تا شهر نيس، از آنجا شما با يك طياره ديگر ميتوانيد مستقيماً برويد پيش آقاي خميني و من ميروم منزل يكي از نزديكانم و روز بعد به پاريس ميآيم و با ايشان صحبت ميكنم. يك مقداري تنها يك مقداري هم با حضور شما، هر طوري كه خود شما ترتيبش را بدهيد ولي بودن شما در آنجا مانع صحبت من نخواهد بود.

بازرگان گفت كه من هم نظر موافق دادم و موضوع را به آقاي بهشتي گفتم. من تلفن كردم به وزارت خارجه كه براي من و دو تا از وزراي كابينه و دو سه نفر هم كه يك گرفتاري داشتند كه طياره پيدا نمي كردند، كه پاسپورت هايي كه لازم است صادر بكنند. و حتي يك مقداري پول هم فرستادم از بانك آوردند، سي چهل هزار فرانك براي اينكه مخارج رفتن و آمدن آنجامان تأمين بشود.

ساعت 12 شب، من اطمينان داشتم كه فردا شنبه حركت ميكنم و با اين فكر خوابيدم. صبح كه بيدار شدم ديدم كه گفتند كه آقا قبول كرده بود ولي عدول كرده است. من ميدانم كه بهيچ عنوان با خميني نميتوانستم توافق كنم. من ميدانستم و حالا بيشتر از آنوقت ميدانم، كه ما به دو زبان و از دو چيز مختلف صحبت مي كنيم. من از ملت و ايران صحبت مي كنم، او از امت و اسلام صحبت ميكند. ما با هم نميتوانيم وجه مشتركي داشته باشيم. من از ترقي وتكنولوژي دنياي روبه تمدن صحبت ميكنم، او ميخواهد ما را برگرداند به 1400 سال پيش، خيلي بعيد ميبود، ولي اينكار كه نشد من حداكثر استفاده را كردم براي همان منظوري كه عرض كردم.

وقتي كه تاريخ نوشته خواهد شد همه خواهند گفت: بختيار خواست بيآيد. با وجود تمام فحش هائيكه ميخورد. با تمام مرده بادها كه مي شنيد خواست بيآيد يك گرهي را اگر ميتواند با يك شانس در هزار شانس، باز كند. حالا كي مانع اين ملاقات شد. مسلماً اسم سه چهار نفر قطعي است. يكي از افتخارات آقاي ابوالحسن بني صدر اينست كه من مانع شدم. ديديم كه بآنجا رسيد كه بايد برسد. يكي خانم سنجابي و آقاي سنجابي، اينها را ميگويم خانم و آقا به جهت اينكه نفوذ اول مال خانم است و بعد مال آقا. سوم خانم فروهر و آقاي فروهر، اينها روي آن كوته نظري، روي حقارت و تنك مايگي كه دارند، نتوانستند ببينند كاري انجام بشود و آنها سهمي نبرند. بني صدر بيك روزنامه نويس فرانسوي، كه خودش بمن گفت، گفته بود: اگر نفس بختيار به خميني ميرسيد امكان داشت كه آقا خيلي از اين شدتي كه داشت كاسته بشود و جا بزند، و نفع ما در اين نبود. انقلاب اسلامي بايستي ميشد و لازم بود كه ما اين ملاقات را بهم بزنيم. اين آقا براي اينكه رئيس جمهوري بشود آن بدبخت هم براي اينكه، چه عرض كنم. پس اين سفر پاريس هم باين دليل بود كه عرض كردم. يا موافقت ميكرد و من به پاريس ميآمدم، كه من برنده بودم، يا مخالفت ميكرد و من نمي آمدم، من ميگفتم سعي خودم را كردم او قبول نكرد. در اين صورت من چيزي از دست نمي دادم بهر حال اگر مي آمدم 50 سال هم با او بحث ميكردم او يك چيز مي گفت، بنده هم يك چيز ديگر، ولي اقلا ًاين راحتي وجدان براي من بود كه خواستم حداكثر تلاش خودم را براي اينكه اينقدر بدبختي و نكبت به مملكت ما نرسد بكنم. نشد تقصير اوست و وقتي كه وارد ايران شد، يك جمله اي گفتم كه متأسفانه توي روزنامه ها نديديم، نه اروپايي، نه ايراني، گفتم : شاه كه رفت، قانون كه اجرا ميشود با نهايت آزادي، منبعد اگز يكنفر ايراني كشته شد خون آن يكنفر را من بحساب آقاي خميني مي گذارم، همانوقتي كه در ايران بود. و آنوقت من خيال ميكردم كه به يك چيز مختصري سروته موضوع تمام ميشود ولي امروز مي بينم كه نه اصلاً برنامه قساوت و آدمكشي از آن مقياسي كه من فكر ميكردم خيلي فراتر رفته است.


مواضع سياسي جبهه ملي
سئوال - آقاي بختيار، شما طي اين پاسخ آخرتان از چند نفر از جمله آقاي دكتر سنجابي اسم برديد، ميخواستم بپرسم قبل از سفر آقاي سنجابي به پاريس و سازش با خميني، مواضع سياسي جبهه ملي و نظر خود آقاي دكتر سنجابي چه بود چون شما با ايشان آشنا بوديد و بالطبع اين موضوع را ميدانيد؟

دكتر بختيار - بعد از فوت مصدق ما واقعاً مردي كه شبيه به او باشد، يك مردي كه داراي آن اراده باشد نداشتيم. البته من نمي خواهم راجع به مردي مثل مصدق مبالغه بكنم، نه، كج سليقگي هايي هم داشت. گاهي افراط ميكرد در بعضي چيزهايي كه يك مرد بزرگ سياسي در حد او نبايد بكند. اين را هم ميگويم براي اينكه هيچوقت نگويند من مداح كسي هستم. ولي اين مرد يك مرد استثنائي بود.

افرادي كه با او كار مي كردند، اين افراد هيچكدام آن فلز را نداشتند و بدبختي اينجا بود كه كار بدست دو سه نفر افتاد كه درست نقطه مقابل مصدق بودند. بمعناي واقعي نقطه مقابل بودند. يعني افكار و عقايد و روش ها و سازشكاريهاي اينها و ضعف اين ها كاملاً نقطه مقابل مصدق بود. يكي از اينها همين آقاي دكتر سنجابي بود. آنهائي كه مردند من صحبتشان را نمي كنم، ولي از زنده ها ميگويم. آقاي سنجابي بيك دردي مبتلاست كه براي آدمي كه داعيه رهبري دارد خطرناك ترين و بزرگترين درد است. و آن ضعف است، با ضعف آدم به دزدي، به خيانت،‌ به جنايت، به همه جا كشيده ميشود. و اين مرد واقعاً ضعيف النفس است. يعني هميشه همعقيده آخرين فردي است كه از اطاقش بيرون ميرود.

آقاي سنجابي در خرداد سال 1356 با خود بنده آن نامه سرگشاده اي را كه بشاه نوشته بوديم، (رجوع شود به متن نامه در قسمت دوم ضمائم - ناشر) امضاء كرد. اين نامه بسيار مودبانه هم بود. حتي عنوان نامه را هم بياد دارم كه نوشته بوديم: به پيشگاه اعليحضرت همايون شاهنشاه، يعني عنوان شاه را درست مطابق متن قانون اساسي گذاشته بوديم. آريامهر و اينها ابداً نبود. اين نامه را ايشان هم امضاء كرده بود و امضاي اول را داشت. در نامه صحبت از قانون اساسي بود، حرمت به قانون بود، آزادي انتخابات بود و غيره. ... صحبت اينكه ما جمهوري ميخواهيم ابداً نبود. ما سلطنت مشروطه ميخواستيم بر طبق قانون اساسي و تذكر ميداديم كه آقا، سلطنت هست ولي قانون اساسي نيست. فصل مربوط به حقوق سلطنت روز بروز قطورتر ميشود و فصل مربوط به حقوق ملت ايران روز بروز نازك تر ميشود. باين ترتيب خطر در مقابل داريم. يك اعلام خطر بود و بجا بود و در تدوين آن من هم دست داشتم و بايد عرض كنم كه آقاي بازرگان هم دست داشت. از اشخاصي كه بعد امضاء نكردند يكي ايشان بود. حالا آنوقت او متمايل به خميني شده بود يا دلائل ديگري داشت، من نميتوانم بصورت قاطع چيزي عرض كنم. اما آقاي سنجابي وقتي كه اين ضعف اراده اش را شما شناختيد، متوجه تمام معايب و خطراتي كه يك رهبر ضعيف براي يك ملت دارد ميشويد. در گذشته دور هم همين آقاي سنجابي، با همين آقاي فريور كه بعد از فتنه خميني سفير در سوئيس شد با مرحوم الهيارصالح، قبل از اينكه من بايران بيآيم، و قبل از اينكه وارد حزب ايران بشوم، آن قرارداد همكاري حزب ايران با حزب توده را امضاء كرده بودند.

سئوال - اين چه سالي بود، آقاي دكتر؟

دكتر بختيار - اين سال 25 بود. بعد حزب از آنها بازخواست كرد كه شما چرا رفتيد يك چنين كاري كرديد. حساب فريور جداست. او ميخواهد هميشه سوار باشد. در زمان اميني هم وزير بود، در زمان خليل خان اسفندياري پدر ملكه ثريا هم باز وابسته مطبوعاتي بود. او هميشه ميخواهد يك كاري داشته باشد و كار كم بكند و عايديش مرتب باشد. ولي آقاي سنجابي شروع كرد به گريه كردن كه مرا ببخشيد حق با شماست و بالاخره او را بخشيدند. اكثريت بخشيدند و گفتند آقا، يك غلطي كرديد ولي ديگر از اين كارها نكنيد. من گمان ميكردم كه براي مابقي عمر، اين براي سنجابي كافي است نه، در سال 57 آمدن ايشان به اروپا همانطور كه ميدانيد براي چيز ديگري بود. براي رفتن به كانادا و شركت در انترناسيونال سوسياليست بود و حالا اگر اجازه ميدهيد راجع به آن موضوع هم صحبت ميكنم. من ضعف سنجابي را مي شناختم ولي آدم منضبطي بودم و 25 سال تحمل او را كردم. گو اينكه از اين 25 سال، ساليان دراز هيچ ارتباطي با هم نداشتيم. او در امريكا بود و من در ايران بودم. ولي مرديست كه تحت تاثير اغلب اشخاص خيلي پيش پا افتاده و بدون فرهنگ و بدون شخصيت قرار ميگيرد. اينجا هم تحت نفوذ فروهر بود. اصولا ً هميشه تحت نفوذ يك كسي هست. يك روز تحت نفوذ فروهر و يكروز تحت نفوذ يكي ديگر. و اغلب هم نفوذ خانوادگي كه در ايشان بي اندازه تأثير دارد.

اين ضعف و اين نفوذ پذيري ايشان را كشاند به آنجا كه بجاي كانادا، برود پاريس مقيم بشود.

در هيأت اجرائي جبهه ملي ايشان دعوت انترناسيونال سوسياليست را مطرح كرد و توافق كرديم كه برود. نطق فرانسه ايشان را هم كه يك مقداري نوشته بود باقي اش را من نوشتم و تصحيح كردم و بايشان داديم كه ببرد و در كانادا در انترناسيونال سوسياليست بخواند و بگويد كه ما از حقوق محروميم و بگويد كه قانون ما اجرا نميشود و بگويد كه پادشاه ما حرمت به مشروطيت نمي گذارد. تمام اينها بدون تعارف بود ولي صحبت از خميني و جمهوري و اسلامي و اينها نبود. در مورد توقف سر راه در پاريس كه مطرح كرد، باو گفتيم شماميرويد آنجا، سلام و تعارفي اگر خواستيد بكنيد، حرفهاي خميني را گوش بدهيد ولي هيچ تعهدي نكنيد. ايشان كه اينجا آمد مثل همه آدم هاي ضعيف و كوچك در منطقه جاذبه قرار گرفت و كافي بود كه يك حاج مانيان و يك افرادي مثل او به ايشان بگويند تو جاي مصدقي، و افرادي مثل او هم خيال ميكنند كه هر كسي كه گفتند تو جاي مصدقي، مصدق ميشود. خلاصه، پاريس كه آمد وضع عوض شد. رفت به آن ملاقات و آن اعلاميه سه ماده اي را نوشت. اينهم گفتني است كه مضحك ترين كارش بعد از مراجعت رفتن پيش شاه بود.


اعلاميه دكتر سنجابي
سئوال - ببخشيد ممكن است بفرمائيد در چه موقعيتي اين اعلاميه امضاء شد ؟

دكتر بختيار - ايشان بعد از اينكه سه چهار روز پاريس بود تقاضاي شرفيابي به حضور امام كرد. يك مذاكراتي با خميني كرد. البته هنوز خميني بر خر مراد سوار نشده بود و با خودش گفت خوب، با جذب كردن سنجابي كه نفر اول جبهه ملي است - چون رئيس هيأت اجرائي بود - من ميتوانم اينها را مهار بكنم. و تمام عناد خميني با من اينست كه او را توانست مهار بكند، بنده را نتوانست و هنوز نتوانسته است. و اين مسأله خيلي جالب توجه است و چيزي كه ملت ايران بايد بداند اينست كه در اين اعلاميه يا در واقع اين قرارداد يك جانبه، آقاي سنجابي نوشته است كه سلطنت ايران مشروعيت خود را از دست داده و فاقد پايگاه شرعي است و رژيم آينده ايران بايستي بوسيله رفراندم و آراء عمومي بر اساس موازين اسلامي تعيين شود، و نكته قابل توجه و تأمل اينست كه براي اولين دفعه زير قلم يك جانشين مصدق، در يك متن سياسي، حكومت بر اساس موازين اسلامي پيدا شد. در حاليكه هيچوقت و مطلقاً چنين چيزي بفكر كسي نميرسيد. ما در مكتب مصدق هيچوقت در باب سياست صحبت از اسلام نمي كرديم. اسلام دين ماست. مسلماني مربوط بخود من است، مربوط به سياست و اداره كردن مملكت نيست. اگر ديگري نظري غير از اين دارد، من مفتخرم كه هميشه و بخصوص از سه سال پيش بي پرده و با كمال صراحت در تمام مصاحبه ها گفتم كه من يك لائيك هستم. اين را تعبير كردند كه من ملحدم، در حاليكه ملحد و لائيك فرسنگ ها اختلاف دارد.

ملحد همانطور كه ميدانيد كسي ست كه معتقد به هيچ چيز نيست. لائيك كسي است كه در اداره مملكت كار را دست آخوند نمي دهد. حالا هم بنده باز لائيك مانده ام. خلاصه راجع به آقاي سنجابي و اين قراردادي كه امضاء كرده بودند، بايد بياد داشت كه زيبايي اين قرارداد، اينجاست كه يك طرف امضاء كرده بود و طرف ديگر امضاء نكرده بود. يعني كريم سنجابي با نهايت خفت و در شرايط بسيار ننگين امضاء كرده بود. خميني اصلاً طرف را لايق اين ندانسته بود زير آن امضاء‌ بگذارد. يعني من و تو يكي؟ چنين چيزي محال بود، او خودش را مافوق اين چيزها ميدانست و ايشان بعنوان اينكه يك كار افتخار آميز انجام داده اند. ديگر كانادا هم تشريف نبردند. يك دليل پوچي هم مطرح كردند كه چون نماينده اي هم از اسرائيل آنجاست من آنجا نمي روم. بنده ميخواهم ببينم در كجاي سازمان ملل و سازمانهاي جهاني نماينده اسرائيل نيست؟ در تمام ارگان ها هست. چطور آنجا تحملش را داريد اما اينجا تحملش را نداريد؟ اينهم از آن حرف ها بود. (متن اعلاميه سه ماده اي دکتر سنجابي در قسمت ضمائم - ناشر)

بالاخره ايشان برگشتند و بصورت فاتح براي آن اشخاص ابلهي كه اين آدم را دائما كوك ميكنند شروع به رجز خواني كرد كه من همچه كاري كرده ام. ولي تا آمد من گفتم: شما بچه دليل و بچه مجوزي امضاء كرديد. گفت كه اكثريت رأي خواهد داد. گفتم كه اكثريت هم رأي بدهد شما با شرايط هيأت اجرائي رفتيد و بايستي تابع دستور هيأت اجرائي باشيد. شما از حدود اختيارات خودتان تجاوز كرديد. خاصه اينكه اصلاً من اين را قبول نمي كنم كه ما بدست خودمان آخوند را بيآوريم و بگذاريم حاكم بر مقدرات ما بشود. ايشان گفت كه من بتو (بمن گفت - ناشر) قول ميدهم كه اين شخص روحاني كه من ديدم، يك دنيا صلح و صفا و برادري و انسانيت است و وقتي برگردد ميرود در قم و در آنجا مشغول عبادت ميشود. گاهي هم اگر خوشش آمد ما ميرويم سلام و عليكي با او ميكنيم. ببينيد چطور همه چيز را با سهل انگاري برگزار ميكند. وقتي سرنوشت يك ملتي، يك جامعه اي، يك منطقه اي در دنيا، با اين طور مسائل ارتباط پيدا ميكند آن مرداني كه در اتفاقات مسئوليت دارند، بايد از يك فلز خاصي باشند و اين فلز را او نداشت و ندارد.

بعد اختلاف ها بالا گرفت. باين معني بالا گرفت كه همان روزها بود كه شاه تصميم گرفته بود به شخصيت هاي ملي رو كند. و اينجا من ميرسم به دكتر صديقي. شاه دكتر صديقي را مأمور تشكيل كابينه كرده بود. آقاي دكتر صديقي وزير مرحوم دكتر مصدق بود. مردي است دانشمند و وطن دوست، بنده مبالغه نميخواهم بكنم ولي يك آدمي ست كه گاهي ميتواند بگويد نه. اصولاً مرد سياستمداري كه بلد نيست نه بگويد نبايد وارد سياست بشود. ايشان سعي كرده بود كه كابينه اي تشكيل بدهد. بمحض اينكه خبر رسيد بگوش سنجابي، شروع كرد به پخش اعلاميه بوسيله فروهر و فرستادن اشخاصي، با كمال عدم نزاكت، كه شما نبايد قبول كنيد. بتوچه اصلا؟ معني ندارد كسي كه شما اعلاميه صادر مي كنيد كه عضو جبهيه ملي نيست و 15 سال اينجا نمي آيد - بگذريم از اينكه 15 سال نيامدن ايشان مسئله اي نبود، براي اينكه 10 سال بود كه جبهه ملي عملاً جلسه تشكيل نمي داد و خود آقاي سنجابي هم 5 سالش را در آمريكا بود - در كارش دخالت ميكنيد.ولي در هر حال بنده به آقاي سنجابي اين اعتراض را كردم و گفتم آقا ما آرزو داشتيم كه يك آدم ملي بيآيد سركار - و اين يك جوابي هم هست به آن آدمهاي ابلهي كه ميگويند من جاه طلب بودم - اين آقا ميآيد سركار كه اين زنجير را تكان بدهد، و وضعيتي ايجاد بكند كه راه براي يك انتخابات آزاد براي آن آزاديهائي كه ما 25 سال برايش مبارزه مي كنيم و زندان مي رويم، باز بود. پس اين كار شكني ها را چرا ميكنيد؟ اگر كه فردا شاه شريف امامي را مأمور تشكيل دولت بكند - شما اينطور با او رفتار كنيد با اين هم همانطور رفتار كنيد،‌ اينكه نميشود. پس ميخواهيد بگوئيد كه خودم بايد باشم، آخر خودت هم كه نميشود.

بايشان گفتم كه شما رفتيد و با امام بيعت كرديد، نمي توانيد هم طرفدار جمهوري اسلامي باشيد و هم طرفدار مشروطه سلطنتي - بعد هم ايشان را ديگر نديدم تا يك جلسه بعد از آنكه خود من و ايشان هر دو جداگانه دعوت شده بوديم به كاخ نياوران. وقتي من دعوت شده بودم، در ابتدا صحبت از حكومت آقاي صديقي بود. و من قول داده بودم كه از صديقي و يا هر آدمي مثل او و در اين حدود پشتيباني بكنم. وقتي كه آقاي سنجابي رفته بود كاخ نياوران اينطوري كه شاه ميگويد خيلي خضوع و خشوع كرد و چه گفت و چه گفت. من مذاكراتم با شاه در حدود قانون اساسي بود. چسبيده بودم به قانون اساسي و هيچ راهي هم جز اين نه ميتوانستم داشته باشم نه ميخواستم ارائه بدهم.

وقتي كه شاه با مشاورين نظامي و غير نظامي اش صحبت كرده بود، همه باين نكته پي برده بودند كه آقا، چنين آدمي با سوابقي كه آنوقت 20 سال 30 سال پيش داشت و بعد هم همكاري با دكتر مصدق كه خودش را جانشين او خيال ميكرد، و بعد رفتن پيش آخوند، فردا معلوم نيست كه از هر طرف كه باد بيآيد نچرخد، و اين خطرناك است. وقتي هم كه با آقاي دكتر صديقي مخالفت كرد، دكتر صديقي روز بعد بمن تلفن كرد و اظهار تشكر كرد كه شما با كمال شهامت حرفهايتان را زديد، من بايشان جواب دادم: من معتقد هستم ما 25 سال است براي يك چنين حكومتي مي جنگيم، حالا اگر خودمان كارشكني كنيم و باصطلاح بيك همچه حكومتي اژدر بزنيم، اين نقض غرض است يا خودخواهي. من كاري نكردم، حرفهاي من در ادامه افكار و روشي بوده كه هميشه داشتم.

دكتر صديقي بهر دليل و تقدير - من ديگر وارد آن جزئيات نميشوم و اطلاع صحيح و دقيقي هم ندارم كابينه را تشكيل نداد و آقاي سنجابي كه از آمدن خميني بسيار راضي و بسيار خشنود بود، خيال ميكرد كه آقاي خميني كه بيايد اولاً نخست وزيري او قطعي است. بالاخره نفر اول جبهه ملي است و نخست وزير شاه هم نبوده است،‌ در نتيجه ميتواند نخست وزير بشود. در مرحله بعدي، خوب، نخست وزير كه باشد بميل خودش كابينه را تشكيل خواهد داد و مورد احترام خواهد بود و خميني هم ده پانزده روز كه در تهران سلام و عليك و ديد و بازديد هايش را كرد ميرود به قم و عملاً فعال مايشاء او خواهد بود. شما اطلاع داريد - من در مخفي گاه بودم - آنوقت كه براي ديدن خميني، دو سه روز بعد، چندين ساعت در اطاق انتظار سرپا ايستاده بود. در واقع رفتاري كه خميني با او كرد و با اغلب اين آقايان كرد، مورد پسند من است. اقلاً خميني با تمام معايب و با تمام آن گرفتاريها و مصائبي كه براي ملت ايران آورده، نسبت به افرادي مثل او كه بيست سي سال يك فكر داشتند و بعد عدول كردند، كاملاً بي رحم بوده است. همه آنهائي كه مثل سنجابي با او همكاري كردند با كمال خشونت و خفت بيرون كرده است.

اين آقاي سنجابي و اين تاريخچه جبهه ملي را من خلاصه ميكنم: شخصيت مصدق در سطح بين المللي و نزد مردم ايران بزرگ بود. ولي شاه نهايت بي انصافي را كرد و تمام دستگاه سلطنت و تمام جرايد راديو تلويزيون و تمام درباريان متملق 25 سال به مصدق فحش دادند و اين بجاي اينكه مصدق را كوچك بكند، پيش مردم بزرگ كرد. مصدق در زمان صدارت يا در زمان انزوائي كه در زندان و در احمد آباد داشت هميشه مصدق بود. وقتي افرادي خودشان را جانشين او ميدانند و براي خودشان يك شخصيت كاذبي قائل شدند بايد آن خصائل مصدق را تا حدي داشته باشند. آقاي سنجابي يكي از آن افرادي بود كه بعد از فوت مصدق دائماً ميخواست جانشين مصدق باشد و هيچكدام از سجاياي مصدق را نداشت و بالاخره اين مسئله را هم گمان ميكنم مفيد باشد خدمتتان بگويم: آقاي سنجابي و من نميدانم كجاست و چون در يك شرايط مسلماً سختي زندگي ميكند، نميخواهم ناجوانمردي هائي كه او در حق من كرد من در حق او بكنم و يا بگويم خيانت كرده يا نه، ولي اينرا نميتوانم كتمان كنم كه من او را آدم ضعيفي ميدانم وضعف آدم را بهمه جا ميبرد. ميخواهم فقط اين را عرض كنم كه در يك مصاحبه يكسال بعد گفته بود، دكتر بختيار كمر جبهه ملي را شكست. من هيچ توضيحي راجع به اين موضوع نميدهم. چون توضيحات را قبلاً دادم. تنها بايد سئوال كرد ما بين من و او كي كمر جبهه ملي را شكست، كي انحراف پيدا كرد؟ بعد از گذشت سه سال ملت ايران جواب اين سئوال را خوب ميداند.

از سايت آژانس خبري كوروش