Friday, April 14, 2006

پوستالِ مرگ

با اندك تأمّلی بر شرايط و وضعياتِ امروزينِ ايرانِ اسلام‌زده، به‌روشنی آشكار می‌گردد كه نظامِ مقدّسِ الهیِ اسلام توانسته است به خاموشیِ يك‌دست و مرگْ‌نمونی كه از سويی لازمه‌یِ بقا و از سویِ ديگر مقصد و مقصودِ نهايیِ اين نظامِ اهريمنی بوده، جامه‌یِ عمل بپوشاند. از سنگ صدا در می‌آيد و از مردمِ ايران نه.
صد البتّه، در اين كه اين خاموشیِ مرگْ‌وار و مرگْ‌وارگیِ خاموش، وضعيتی ناپايدار و سطحی است، ترديدی نيست؛ امّا در حالِ حاضر، نظامِ مقدّسِ الهی به بيش از اين نياز ندارد. به عبارتِ ديگر، اگر چه غشاءِ مرگ كاملاً سطحی و شكننده است، با اين همه، قادر است جريانِ هستیِ زنده‌یِ لايه‌هایِ زيرين را بپوشاند و اندك اندك، مرگ را به اعماق نيز تسرّی دهد. اين وضع را می‌توان با وضعيتِ انسانی كه زنده به گور شده مشابه و مماثل دانست. در «زنده به گوری» لايه‌یِ بيرونی از جنسِ مرگ است، امّا درونِ گور سرشار از زندگی است. همان گونه كه زندگیِ درونِ گور، در مدّتی بسيار كوتاه، مغلوبِ مرگ می‌گردد؛ مگر آن‌ كه كسی به فريادِ زنده‌یِ مدفون برسد و با شكافتنِ غشاءِ مرگ، وی را آزاد سازد؛ در وضعيتِ كنونیِ جامعه‌یِ ايران نيز، هسته‌یِ زندگی كه در پوستالِ مرگ گرفتار آمده، محكوم به نابودی است و به زودی از جنسِ مرگ خواهد شد؛ مگر اين كه فريادِ اسيرِ مدفون شنيده شود و دستی نيرومند، از بيرون، به ياریِ وی آيد.
گروه‌هایِ مبارزِ سياسی-كمونيستی-چريكی-مجاهد- و... كه سال‌هاست به تكرارِ تياترهایِ مسخره و تخيلیِ خود مشغول‌اند، همواره از مبارزه‌ و تلاشِ خستگی ناپذيرِ مردم، خلق، خلق‌ها، كارگران، رنجبران، و... خبر می‌دهند؛ امّا برایِ من كه بركنار از هرگونه تعلّقِ گروهی-سازمانی-عقيدتی- و...، با دو چشمِ باز در اوضاعِ كشور و جامعه‌ای كه در آن مرگْ‌زيوی می‌كنم، می‌نگرم، حقيقتی جز آنچه باز نمودم ديدار نيست.
بگذاريد از وضعِ كلّی و جزئیِ جامعه، در تمامیِ سطوح و طبقاتِ آن (صد البتّه به زبان و بيانی ساده و عاميانه كه از من بر می‌آيد) گزارشی بدهم:
حاكميت، با همه‌یِ جناح بندی‌ها و اختلافِ سلايق و علايق، به حكمِ يك كلِّ واحد، همچنان به فريب و دغل و تقدّس و چپاول و ويران‌گری مشغول است. اختلافاتِ گروه‌ها و جناح‌هایِ درونِ حاكميت، هرگز امری حقيقی و ذاتی نبوده، يا دستِ كم، مجموعه‌يِ حاكمان، همواره قاعده و مرزبندیِ «خودی-نه‌خودی» را در نظر داشته‌اند: جانِ بيچاره سگان از هم جداست / متّحد جان‌هایِ گرگانِ خداست!
وابستگانِ حاكميت، در هر قشر و هر طبقه و لباسی، همچنان به تيول‌داریِ افسارگسيخته‌یِ خويش مشغول‌اند و به هيچ چيز جز چپاول و هرزگیِ مقدّس نمی‌انديشند.
گروه‌هایِ سياسی... - مگر چنين چيزی هم داريم؟!
كارخانه‌ها، شركت‌ها، و مؤسّساتِ بزرگ[1] كه از پولِ نفت و غارتِ جامعه ارتزاق می‌كند، همه و همه در اختيار و تصرّفِ حاكمان و وابستگانِ حاكميتِ قدسیِ الهی است.
كسبه - ايشان «الكاسب حبيب الله[2]» اند، و شغلِ شريفشان از قديم موردِ تأييد بوده و در قرآن رسماً از ايشان تقدير به‌عمل آمده. از بزرگ‌ترين حجره‌داران و دلّالان گرفته، تا پايين‌ترين اقشارِ كسبه، شب و روز می‌فروشند. حتّی درصدِ قابلِ توجّهی از اهلِ كسب كه هيچ گونه وابستگی به حاكميت ندارند نيز، از حمايتِ قانونِ الهیِ «به هر چه می‌توانی بفروش» برخوردارند.
پزشكان - جز درصد يا درهزارِ ناچيزِ استثناء، شب و روز تنها به پول و پول و پول می‌انديشند. بزرگترين افتخارِ پزشكانِ اينچنينی «بساز بفروشی» است!
اساتيدِ قديمیِ دانشگاه - جز همان درصدِ بسيار بسيار ناچيز، همه حاكميتِ قدسیِ الله را به جان و دل پذيرا شده‌اند و از شركت در هيچ تياتری ابا و پرهيز ندارند. (اساتيدِ جديد كاملاً خودی‌اند، و يا اغلب آن اندازه فاقدِ تأثير، و يا بعضاً حقير، كه قابلِ بحث نيستند.)
هنرمندان (!) - يك‌پارچه به پاچه‌ليسان و دلقكانِ حاكميت تغييرِ شغل داده‌اند. كدام شاعر و نويسنده و آهنگ‌ساز و هنرپيشه و كارگردان و فيلم‌برداری می‌توان يافت كه حاضر نباشد از دستِ «زرغاوی» جايزه بگيرد؟
دانشجويان - كه روزگاری ستونِ پيشاهنگِ حركت‌هایِ آزادی‌خواهانه شمرده می‌شده‌اند، اصلاً هيچ ربط و شباهتی به آنچه بايد باشند، ندارند؛ بلكه بهتر است بگوييم اصلاً چيزی به نامِ «دانشگاه» وجود ندارد. و بايد اين تغيير را در تحريفِ «دانشكاه» (به كاف) پذيرفت. در هر كوره روستايی دانشكاهِ آزاد زده‌اند، دانشكاهِ كاربردی دارند، دانشكاهِ غيرِ انتفاعی دارند،...، و همين طور شب و روز بر حجمِ پوك و مسخره‌یِ اين مضحكه افزوده می‌شود. در پستِ استادی، اكنون نوبت به استادانِ سهميه‌ای رسيده، كه از دستِ سهميه‌ای‌هايی كه پانزده سالی هست به مرتبه‌یِ استادی نايل آمده‌اند، دريافتِ مدرك نموده‌اند!! جداً فاجعه‌یِ اُضحوكه‌ای است! و دانشجو، به هر طريق، تنها در پیِ گرفتنِ پاره كاغذی است تا بتواند چند سال بعد، به بيكاری‌اش افتخاری دردناك داشته باشد!
كارمندان، و كاركنانِ غيرِ دولتی نيز - چون بردگانِ مطيع، چشم به دستِ ارباب دارند كه «بُن» ی، چيزی حواله‌شان كند، يا دوچند قرانی به مواجبشان بيفزايد.
كشاورزی هم كه نداريم. به چار نفر كه رویِ دو تكّه پاره زمين لِخ لِخ می‌كنند كه چار گوجه خيار عمل بياورند كه از گشنگی نميرند كه نمی‌شود كشاورز گفت. مزارع و باغ‌هایِ نسبةً بزرگ هم داريم، كه صد البتّه جز مواردی بسيار بسيار معدود، از آنِ وابستگانِ حكومتِ الهی است.
و می‌مانيم ما مردمانی كه به ما بيكاران می‌گويند. وضعِ ما بسيار عالی است. نزديك‌ترين قشر به حضرتِ حقّ -كه همان مرگ و نيستی است- همين طبقه‌یِ ماست. به هزار بيچارگی لقمه نانی می‌يابيم كه تا فردا را زنده بمانيم. ما حتّی مجالِ كون خاراندن نداريم، تا چه رسد به انديشيدن به ايران و آزادی و اين‌جور گپ‌هایِ زوايد.

اجازه بدهيد طیِ يك طبقه‌بندیِ ديگر هم گزارشی ارائه كنم:
1. مسلمين 2. كفّار
منظور از كفّار كسانی است كه سابقِ بر اين مسلمان بوده‌اند؛ و اين شاملِ گروهِ عظيمی می‌شود كه البتّه به علل و دلايلِ آشكار، نمی‌توان تعدادشان را حتّی به حدس و تخمين به دست آورد.
اين گروه رنجِ مضاعف دارند. بزرگترين رنجِ ايشان اين است كه نمی‌توانند عقيده، يا به عبارتِ درست‌تر: عدمِ عقيده‌یِ خود را علنی كنند. (به من نگاه نكنيد، چون بنده در اثرِ ساليانِ دراز تحمّلِ فقر و بيكاری و قرض و فلاكت و رنج و مرارت، سيم‌هايم پاك قاطی شده و از آن ريسمانی بافته‌ام و در به در دنبالِ مادرجنده‌ای می‌گردم كه از رهِ لطف، داری به‌پا كند.)
برایِ آگهیِ مختصر از اين رنجِ مضاعف، مثلاً بنده را در نظر بگيريد: پدرم مرده، امّا مادرم مسلمان است، و همچنين خواهر برادرهايم؛ و همين‌طور پدر و مادر و اغلب خواهر برادرهایِ همسرم مسلمان‌اند؛ يا به تعبيرِ من: از اسيرانِ اسلام به شمار می‌روند! من و همسرم هردو كافريم؛ من بی‌خدا هم هستم[3]، امّا همسرم گويا هنوز گهگاهی تصوّر می‌كند خدايی هست. دو فرزند داريم، دو پسر 17 و 11 ساله؛ پسرِ بزرگمان متأسّفانه نماز می‌خواند. ببينيد من چه زجری می‌كشم كه خود به تنهايی به اندازه‌یِ صد هزار كافر، كفرِ انباشته‌یِ بالقوّه و بالفعل در من موج می‌زند، امّا بايد شاهدِ نماز خواندنِ فرزندم باشم. (به كلّه‌یِ پدر هر چه گروهِ حقوقِ بشر است بايد ريد.)
و امّا مسلمين - نسلِ اوّل، يعنی پدران و مادرانِ ما، هر روز بيش از پيش به دامنِ بوگندویِ اسلام می‌خزند. نماز می‌خوانند، روزه می‌گيرند، سوريه و مكّه می‌روند، روضه خوانی و سفره دارند، و هزار و يك جور حركاتِ زشتِ ديگر؛ و نمی‌توانند بفهمند كه مجموعه‌یِ اين حركات چيزی جز ستايشِ آخوند نيست؛ آخوندی كه فرزندانشان را خاكستر كرده است.
نسلِ ميانه، بيشتر كافرند، امّا با افزايشِ سن به سویِ اسلام گرايش نشان می‌دهند؛ اگر چه اسلامِ ايشان شباهتِ چندانی به اسلامِ محمّد ندارد!
در نسلِ سوّم، استعدادِ كفر بلا استفاده مانده و آخوند بر عرصه‌یِ ذهنشان تاخت و تاز می‌كند.
...
اينجا لازم است به عجيب‌ترين و هولناك‌ترين پديده‌یِ اين جامعه بپردازم.
آخوند (صلوة الله و سلامه عليه) توانسته است به بخشِ وسيعی از جامعه بباوراند كه اسلام و آخوند يكی نيست.[4] نكته‌یِ وحشتناكِ ماجرا اين است كه اين القاءِ شوم به گونه‌ای صورت گرفته كه باورمندانِ گيج و گولِ آن تصوّر كنند كه خود به اين كشفِ بزرگ نائل آمده‌اند!
همراه و همزمان با اين القاء، ترفندِ بزرگِ ديگری نيز صورت گرفته، و آن اين است كه دايره‌یِ اسلام را روز به روز فراخ‌تر می‌گيرند؛ به اين معنا كه ارتكابِ هيچ‌يك از منكراتِ دين را موجبِ خروجِ از دين نمی‌شمرند.
لازم است در اين باره بيشتر توضيح بدهم: برابرِ قوانينِ اسلام، كسی كه مرتكبِ منكر شود بايد با اجرایِ حدِّ شرعی تعزير گردد، تا از آن توبه كند و ديگر مرتكب نشود؛ امّا چنان نيست كه كسی صد بار يك منكر را انجام دهد و هر بار او را تازيانه بزنند. در غالبِ منكرات، حدّ و تعزير تنها برایِ سه نوبت اعمال می‌شود، و بارِ چهارم حكمِ وی اعدام است. مثلاً شراب‌خوار را بارِ چهارم اعدام می‌كنند.
استدلال اين است كه سه بار تعزير، برایِ آگاهی و هشدار كافی است، و چنان‌چه كسی باز هم مرتكب شود، به اين معناست كه با كمالِ آگاهی ارتكاب ورزيده و به شرعِ مقدّس دهن كجی نموده. چنين شخصی مرتد محسوب می‌شود و مجازاتِ وی مرگ است.
همين‌طور، اگر دختر يا زنی را به علّتِ كامل نبودنِ حجاب بگيرند، بارِ چهارم بايد اعدام شود. همچنين است شخصی كه بدونِ هيچ عذرِ شرعی، نماز را ترك كند. بايد تا سه بار به وی تذكّر داد، امّا بارِ چهارم تذكّر لازم نيست و حكمِ وی اعدام است، چون مرتد شده است.
بگذاريد موردِ مهم‌تری را مثال بزنم: اگر مسلمان يا مسلمان‌زاده‌یِ بالغ (پسرِ پانزده ساله و دختر نه ساله[5]) به هر صورت و تحتِ هر شرايطی، به پيامبر، خدا، فرشتگان، انبياءِ مرسل (و در شيعه، به هريك از ائمّه نيز) دشنام بدهد يا اهانت كند، حكمِ صريح اين است كه بايد كشته شود. به كسی كه پدر و مادرش مسلمان بوده‌اند مسلمانِ فطری گفته می‌شود، و چنين كسی اگر مرتد شود، توبه ندارد. (حكمِ شيعه چنين است، و البتّه تصوّر نمی‌كنم كه در تسنّن نيز غيرِ اين باشد.)
لابد خواهيد پرسيد: با اين توصيف، بايد دستِ كم روزی ده هزار اعدامِ شرعی داشته باشيم؛ چرا نداريم؟ پاسخ بسيار ساده است: اگر همه‌یِ احكامِ اسلام به صراحت و با قاطعيت اجرا شود، از سويی بايد بيش از نيمی از مسلمين اعدام شوند (و اسلام چنين قدرتی ندارد) و از سویِ ديگر، اجرایِ چنين احكامی باعثِ نفرت می‌شود، و از نيمه‌یِ باقی‌مانده، باز بيش از نيمی به علّتِ تنفّر از اسلام روگردان می‌شوند. برایِ جلوگيری از چنين وضعی، اسلام به مدارا روی آورده؛ بلكه حتّی با تمامِ توان تلاش می‌كند تا نگذارد كه عامّه‌یِ مسلمين از اين قوانينِ خوفناكِ خونبار آگاه شوند.

نبايد دچارِ اين تصوّرِ نادرست شد كه اين پديده‌ها از مخترعاتِ آخوندهایِ جمهوریِ اسلامی است. «فرق گذاشتن ميانِ آخوند -به عنوانِ نماينده و مجری- و اسلام» و «فراخ گرفتنِ دايره‌یِ دين» پيشينه‌ای بسيار كهن دارد. در حقيقت، قدمتِ آن به دوره‌یِ صدرِ اسلام باز می‌گردد!
واقعِ امر اين است كه در آغاز، اسلام دينی صرفاً عربی و ويژه‌یِ عربان بود. پيامبرِ آن عرب بود؛ خداوندِ قادرِ متعالِ آن زبانی جز عربی نمی‌دانست، و جز آن به زبانی ديگر سخن نمی‌گفت و نمی‌توانست گفت. در قرآن بر اين ويژگیِ عربی تأكيد شده است. بلكه حتّی می‌توان گفت كه در آغاز، محمّد به فراتر از قوم و شهرِ خود نمی‌انديشيد؛ امّا اندك اندك كه پيروزی‌هایِ پی‌ در پیِ خود، بر اعراب و شبهِ جزيره‌یِ عربستان را می‌ديد، افقِ ديد يا طمعِ او گسترده‌تر شد، و كار به جايی رسيد كه به پادشاهانِ ايران و روم نامه نوشت، و در سالِ نهم يا دهمِ استقرارِ خود در يثرب، سپاهی برایِ يورش به سرزمين‌هایِ ديگر ترتيب داد.
با اين‌همه، باز هم اسلام دينی كاملاً عربی بود. به بيانِ ديگر، چشمِ طمع دوختنِ اسلام به سرزمين‌هایِ ديگر، خود تأييد و تأكيدی بر ويژگیِ عربیِ آن بود: جهان را برایِ عربان می‌خواست. گفته شده است كه محمّد در حينِ حفرِ خندقِ مدينه -به سالِ پنجمِ هجری- پيروزی بر ايران و روم، و دست‌يابی به گنج‌هایِ خسروان و قيصران را به پيروانِ خود نويد داده‌ است. و صد البتّه بايد يقين داشت كه نويدِ پيروزی و مژده‌یِ گنج، يكی از مضامينِ مكرّرِ تحريض و تحريكِ پيروان از سویِ رسولِ الله بوده است. همچنين بايد گفت گربزی و محتالیِ محمّد، و توانايیِ بی‌مانندِ وی در تشخيصِ نقطه ضعف‌هایِ بشری، و انگشت نهادن بر آن، وی را به طرّاحی و اجرایِ يكی از عجيب‌ترين و رذيلانه‌ترين پديده‌هایِ اهريمنیِ تاريخِ بشر، سوق داده است.
لازم است در اين باره بيش‌تر توضيح بدهم. اگرچه پيروانِ اوّليه‌یِ اسلام، اغلب از مردمانِ فرودست، فرومانده، و فرومايه‌یِ جامعه بوده‌اند، و طیِ غزوات -يعنی راهزنی‌هایِ مقدّسِ مقرون به ثواب- مزّه‌یِ غنيمت و لذّتِ برخورداریِ سريع را چشيده بوده‌اند، معهذا، به سببِ عظمت و مهابتِ امپراطوری‌هایِ ايران و روم، انديشه‌یِ يورش به اين سرزمين‌ها از مخيله‌شان نمی‌گذشته؛ و چه بسا باقی‌مانده‌یِ خصائلِ انسانی كه در ايشان بوده، ايشان را در برابرِ انديشه و وسوسه‌یِ يورش به مردمانِ سرزمين‌هایِ ديگر، به واكنشِ منفی وا می‌داشته است.
اينجاست كه نبوغِ اهريمنیِ حضرتِ ختمی مرتبت، به تمام و كمال چهره می‌نمايد. وی وصفِ لذّات و زيبايی‌هایِ ايران و روم (شام و سرزمين‌هایِ حاشيه‌یِ شرقیِ مديترانه) را به قالبِ آياتی در توصيفِ بهشت، می‌آرايد؛ و بدين وسيله، نيرویِ محرّكه و محرّضه‌ای بسيار توانمند و مدام فعّال را در ناخودآگاهِ عربان، تعبيه می‌كند. (در تواريخ آورده‌اند كه عربان چون به تيسفون درآمده‌اند، آياتِ بهشت را می‌خوانده‌اند!)[6]
اندكی از بحث دور افتاديم. در هر حال ترديدی نيست كه اسلام دينی كاملاً عربی بود، و برایِ مردمانِ سرزمين‌هایِ ديگر (به‌ويژه ايرانيان كه هيچ‌گونه رشته‌یِ خويشاوندیِ نژادی و زبانی با عرب نداشتند) اسلام همان تازی بود و تازی همان اسلام.
تصوّرِ نگارنده بر اين است كه نخستين زمينه‌هایِ جدا انگاری عرب و اسلام، بايد حوالیِ سال‌هایِ 40 تا 70 هجری و در سرزمين‌هایِ سابقاً ايرانیِ متصرّفاتِ اسلام در سواد و جزيره (در شهرهايی چون كوفه و بصره و...) پديدار شده باشد. در دورانِ خلافتِ علی، و جنگ‌هایِ وی با معاويه، نخستين گروه‌هایِ طاغی در برابرِ خليفة‌الله پديدار شده‌اند كه از ايشان به نامِ «خوارج» ياد می‌شود. كشتاری كه علی از خوارج در نهروان نموده مشهور است. در ميانِ خوارج، از همان روزگار، همواره عدّه‌ای از ايرانيانِ به‌زور مسلمان شده نيز بوده‌اند. بعدها بازماندگانِ اين خوارج به سرزمين‌هایِ ايرانیِ متصرّفه‌یِ اسلام گريخته‌اند؛ از جمله بسياری از ايشان در سيستان گرد آمده‌اند و گاه و بی‌گاه طغيان و شورشی می‌نموده‌اند. سپس‌تر، در ادوارِ ميانينِ اموی، نقشِ موالی[7] در شورش‌هایِ مخالفِ خلافت برجسته‌تر بوده است.
حدسِ نگارنده اين است كه مخالفانِ خلافت، از تازيان، برایِ جلبِ همراهیِ مسلمان شدگانِ غيرِ عرب، به جدا انگاری عرب و اسلام متوسّل می‌شده‌اند؛ به‌ويژه كه امويان همواره عرب را بر ديگران -علی‌الخصوص بر ايرانيان- برتر و سرور می‌دانسته‌اند. همچنين می‌توان حدس زد كه نسل‌هایِ بعدیِ موالیِ اوليه، كه بنا به گذشتِ زمان و تأثيرِ محيط و جامعه، اسلامِ خود را باور می‌كرده‌اند، نسبت به اين جدا انگاری گرايشِ جدّی نشان می‌داده‌اند.[8] امّا تصوّر نمی‌رود كه جدا انگاری تازی و اسلام، تا پيش از سده‌یِ چهارمِ هجری گسترشِ قابلِ توجّهی در همه‌یِ سرزمين‌هایِ ايرانی يافته باشد.
يكسان دانستنِ اسلام و تازی، برایِ ما ايرانيان، نيازمندِ دليل نبوده؛ چرا كه حقيقت جز اين نبوده است: ايرانی، هر مسلمانی را كه ديده تازی بوده و هر تازی‌ای را كه ديده مسلمان!
افزون بر آنچه در باره‌یِ موالی گفته شد، می‌توان حدس زد كه پايه‌های جدا انگاری اسلام و تازی، با ايجادِ حكومتِ نيمه مستقلِّ طاهريان استحكام يافته است؛ و از اين رو، حكومتِ طاهريان را كه در احيایِ حياتِ ايرانی دارایِ نقشِ كاملاً مثبت ارزيابی كرده‌اند، بايد از اين نقطه نظر، سرآغازِ زيانی پايدار برشمرد! گويا يكسان انگاریِ اسلام و تازی، آخرين جلوه‌هايش را در ايستادگی‌هایِ مازيار و بابك و افشين، در طبرستان و آذربايجان، در نيمه‌یِ نخستِ سده‌یِ سوّمِ پس از هجوم -يا همان هجرِ خورشيد-، به نمايش گذاشته و از آن پس، جایِ خود را به پديده‌یِ شومِ موردِ بحث سپرده است.
صفّاريان نيز، با همه‌یِ جايگاهِ والايی كه در تاريخِ ايران دارند، از اين نظر، ياری رسانِ جدا انگاری بوده‌اند.[9] حتّی به نظرِ نگارنده چنان می‌رسد كه شاهنامه نيز به رشدِ اين پديده، ياریِ درخورِ توجّهی رسانده است (منظور بخشِ پايانیِ شاهنامه است: پادشاهیِ يزدگرد)؛ و البتّه اين نظر، به استنادِ متنِ كنونیِ شاهنامه است. به‌درستی نمی‌توان دانست كه در گزارشِ شاهنامه‌یِ ابو‌منصوری، و حتّی نظمِ فردوسی، مطلب دقيقاً همين بوده كه به دستِ ما رسيده، و يا بسيار گوشه‌ها و اشاراتِ ضدِّ دين نيز در كار بوده، امّا در كتابت‌ها -به حكمِ صريح يا به اشاره و دورانديشی- حذف شده و راهِ نابودی سپرده است.
با اين وجود، نبايد بی‌ انصافی كرد: لحنِ فردوسی چنان كوبنده است كه اگرچه به‌صراحت به اسلام نمی‌تازد، تاختنِ او به تازيان برایِ هيچ مسلمانِ معتقد و شعر فهمی قابلِ تحمّل نيست! وانگهی، «عرب» گفتن و «اسلام» در نظر داشتن تنها راهِ چاره بوده. در غيرِ اين صورت، بيمِ آن بوده كه كلِّ اثر به‌يكباره نابود گردد. حتّی در چامه‌یِ شاه بهرامِ ورجاوند نيز «تازيان» گفته شده نه «مسلمانان»؛ اگرچه به صراحت از دينِ ايشان نيز می‌گويد و در پايان، خواستارِ كوبيدنِ مساجد و برپاكردنِ آتشكده‌ها می‌شود!
نكته‌یِ بسيار مهمّی كه نبايد از آن غافل شد، اين است كه با توجّه به ويژگی‌هایِ روز و روزگار و زندگانی‌ای كه پس از يورشِ اسلام در ايران پديد آمده، اين جدا انگاری غيرِ قابلِ اجتناب بوده. اگر مسلمين/تازيان تنها به تصرّفِ كشورِ ما اكتفا كرده بودند، بديهی است كه ما هميشه ايشان را يگانه می‌ديديم؛ امّا می‌دانيم كه مسلمين/تازيان به هيچ وجه از جنسِ مثلاً اسكندر و يا مغولان نبوده‌اند. اسكندر جهان‌گشايی بوده كه تنها برایِ افزودن بر گستره‌یِ امپراطوری‌اش شمشير می‌زده؛ مغولان نيز تنها به تصرّف و سلطه می‌انديشيده‌اند و به درونِ انسان‌ها كاری نداشته‌اند؛ اگرچه در عمل اين تصرّفِ نظامی به دگرگونی‌هايی در فرهنگ و انديشه نيز می‌انجاميده. امّا اسلام/تازيان از جنسِ ديگری بوده‌اند. ايشان، هم كشورها را تصرّف می‌كرده‌اند، هم غيرِ نظاميان را كشتار می‌نموده‌اند، هم زن‌ها را تصاحب می‌كرده‌اند، هم كودكان را به اسارت و بردگی می‌برده‌اند، و هم ما را رستگار می‌خواسته‌اند كرد! يعنی دينِ مَبينِ خود را هم به زورِ شمشير به ما هديه و حُقنه می‌فرموده‌اند. آخر بايد فرقی ميانِ شرارتِ معمولیِ بشری و شرارتِ قدسیِ اهريمنی باشد!
همان‌گونه كه ما امروز در فهماندنِ اين حقيقت كه «آخوند/اسلام با خون‌خواری زنده است» به فرزندانمان با دشواری روبروييم، چرا كه فرزندانِ ما -يعنی مثلاً متولّدينِ 65 و يا حتّی 57 به بعد- هيچ‌يك از جناياتِ گسترده و آشكارِ آخوند/اسلام را به چشم نديده‌اند؛ ايرانيانِ نسل‌هایِ بعدیِ آن روزگاران نيز، اندك اندك كه چهره‌یِ عربیِ حاكمان كم‌رنگ می‌شده، ديگر نمی‌توانسته‌اند اسلام را آن‌گونه كه بوده بشناسند.
اينجا بايد به مهم‌ترين پديده‌ای كه به ياریِ جدا انگاری آمده و آن را به گونه‌ای ناباور استحكام بخشيده، بپردازم؛ و آن پديده‌ای است كه از زمره‌یِ افتخاراتِ فرهنگِ ايرانی برشمرده كرده می‌شود: عرفان و تصوّف!
لازم است يادآوری كنم كه اين بحثِ مفصّل، به‌ويژه اگر قرار باشد ريز به ريزِ مستنداتِ آن ارائه شود (كه كاملاً ضروری است) مجالی به حدِّ يك كتاب، يا اقلاً يك يادداشتِ 150-100 صفحه‌ای می‌طلبد، كه اينجا جایِ آن نيست. همين قدر می‌گويم كه اوّلاً بنده‌یِ نگارنده در اين بيش از بيست و دو سال كتاب‌خوانیِ هدفمندِ خود، بيش از هر موضوعِ ديگر با عرفان سر و كار داشته‌ام. خطِّ اصلیِ من ادبِ فارسی بوده، و می‌دانيم كه حجمِ عمده‌یِ آثارِ ادبِ فارسی را متونِ عرفانی تشكيل می‌دهد. ثانياً ديدِ من نسبت به عرفان، ديدِ شيفتگی بوده و پارگكی هنوز هم هست. اين را می‌گويم كه خواننده متوجّه باشد كه نه از سرِ بادِ معده و به ده بيست صفحه مثنوی خواندن گپ می‌زنم، و نه با عرفان پدركشتگی دارم. چه بسا كه چند سالی طول كشيده تا بتوانم دريافتِ خود را به خود بقبولانم!
به قولِ دوستی از پژوهندگانِ اين عرصه: «عرفان، سودمندترين و زيان‌بارترين پديده‌یِ فرهنگِ ماست.». و يكی از هولناك‌ترين زيان‌هایِ عرفان اين است كه با نشان دادنِ چهره‌ای ناعرب و بی‌شمشير از اسلام، آنچه را كه عرب/اسلام نتوانسته‌ بود با ما بكند، با ما كرد. ناصرِ خسرو كه بيهوده نگفته: از ماست كه بر ماست!
در نقدِ عرفان و تصوّف می‌بايست از ديدگاه‌هایِ چندی به آن نگريست: اجتماعی، سياسی، ادبی، و فرهنگی-انديشگی. امّا نگارنده نه قصدِ نقد دارم و نه مايه و توانِ اين كار را در خود می‌بينم؛ و تنها به بيانِ اين دريافتِ خود می‌پردازم كه عرفان و تصوّف در نهايتِ امر، به حيثِ ابزارِ اسلام عمل كرده و نه بيشتر. چنان‌چه در تاريخِ سرزمين‌مان دقيق شويم، درخواهيم يافت كه با همه‌یِ تهاجم و سلطه و شرارت و كشتار و سخت‌گيری و فتنه و نيرنگ‌هایِ اسلام، حتّی تا پايانِ سده‌یِ سوّمِ هجری نيز، بيشترينه‌یِ مردمانِ سرزمين‌هایِ ايرانی نامسلمان بوده‌اند. صد البتّه، از اين موضوع نمی‌توان برداشتی به نفعِ اسلام نمود و آن را نشانه‌یِ تسامح و عدمِ فشارِ اسلام دانست. اسلام همه‌یِ زورِ خود را به‌ كار گرفته بوده، امّا به دلايل و عللی كه جایِ شرحِ آن نيست، نتوانسته بوده است همگام با سلطه‌یِ سياسی-نظامی، عقيده‌یِ خود را نيز بر ما مردمان بگستراند. تضادِّ عميق و همه‌جانبه‌یِ عقايدِ اسلامی با فرهنگِ ايرانی، بزرگ‌ترين مانعِ گسترشِ اعتقادیِ اسلام بوده است.
از اينجا به بعد را، به نظرِ من، اين عرفان و تصوّف بوده كه كارِ اسلام را پيش برده، و فريبِ بزرگ را آنچنان به ما درسپوخته است كه پس از بيش از هزار سال هنوز هم نمی‌توانيم از آن خلاص شويم. [10]
عرفان چنان رنگ و لعابی به اسلام بخشيده كه جدا انگاریِ اسلام/عرب در قياسِ با آن، موضوعی كوچك و ناچيز جلوه می‌كند و به صورتِ يكی از تبعاتِ آن درمی‌آيد. بی آن كه لازم باشد واردِ بحثِ كور و بی‌نتيجه‌یِ «سرچشمه‌های تصوّف و عرفان» شويم، می‌توانيم عمل‌كردِ آن را طیِ دو فقره‌یِ ذيل موردِ توجّه قرار داده، و به نقشِ زيان‌بار، بلكه ميشومِ آن، پی ببريم: عرفان از سويی بر گونه‌یِ دلپذيری از انسان‌شناسی، هستی‌شناسی، و خداشناسی بنا شده بود كه موافقتِ نسبیِ آن با ادراكِ طبيعیِ انسان، موجبِ گسترشِ آن، به‌ويژه در ميانِ توده‌یِ عادّیِ مردمان، می‌شد؛ و اين‌ همه را به وجهی متضاد، به سود و زيانِ اسلام به كار می‌گرفت؛ و از سویِ ديگر، با نگاهِ گزينشی و تفسير و تأويل گرايانه به قرآن و حديث، و همچنين جعلِ احاديثِ موردِ نياز، و منسوب كردنِ سخنانِ نغزِ سرمايه‌یِ بشری به پيامبر و صحابه و اوليایِ اسلام، از دينِ مَبين چهره‌ای ارائه می‌كرد كه در هر حال، جاذبه‌یِ آن بر دافعه‌اش می‌چربيد. به بيانِ پژوهنده‌یِ بزرگی كه پيش‌تر سخنی از وی نقل نمودم، در يك كلام: عرفان به ارائه‌یِ «حُسنِ اسلام» پرداخت.
در عرفان و تصوّف كه از سويی بر جلوه‌گریِ خداوند در اندرونه‌یِ تك تكِ افرادِ انسانی تأكيد می‌نمود، و راه‌هایِ به سویِ خدا را به شماره‌یِ انسان‌ها می‌دانست[11]، و از سویِ ديگر، معرفتِ خداوند را از انحصارِ اين يا آن دين بيرون می‌شمرد، به‌واقع جايی برایِ صبغه‌یِ عربیِ اسلام باقی نمی‌ماند.
اگرچه تقيّدِ نهايیِ عرفان و تصوّف به اسلام و شريعتِ محمّدی، نافیِ تمامیِ اين مدّعيات بود، ملغمه آن‌چنان با شرايطِ آشفته‌ و درهمِ روزگار، و آشوبِ ذهنیِ مردمانِ ويران ‌گشته از زهرِ شومِ هجومِ اهريمن و بلايایِ چند صد ساله‌یِ آن، تناسب داشت كه اين تناقضِ بزرگ فروپوشيده می‌ماند؛ و البتّه، بخشِ عظيمی از تلاشِ اين نهضتِ شوم نيز، صرفِ توجيه و تأويل و پوشيده نگه داشتنِ آن می‌شد.

برایِ «فراخ گرفتنِ دايره‌یِ دين» در صدرِ اسلام، می‌توان به نمونه‌هایِ ذيل بسنده نمود:
µ با وجودِ دستورِ وحی مبنی بر پرداختِ زكات، عملاً تنها در سالِ نهم يا دهمِ هجری است كه رسول الله عاملانی برایِ وصولِ آن به اطراف می‌فرستد. اگر پيش از اين، دست به چنين اقدامی می‌زد، مطمئنّاً به زيانِ دينِ الهی منتهی می‌شد.
µ در فتحِ مكّه، جز چند تن، همگان بخشوده می‌شوند؛ و حتّی پيامبر به ابوسفيان -بزرگ‌ترين دشمنِ اسلام- مبالغی نقد می‌پردازد، و خانه‌یِ او، هم‌رديفِ بيت‌الله‌الحرام، «بست» اعلام می‌گردد!
در حقيقت، شيوه‌یِ دينِ الهی چنين بود كه بنا به توان و مصلحت، اين دايره تنگ و فراخ می‌شد. و آن‌گاه كه مسلمين به تصرّفِ سرزمين‌هایِ ديگر پرداختند نيز، شيوه‌یِ عمومی همين بود.

گفته می‌شود كه مذهبِ امام ابوحنيفه سهولتی داشته كه به مزاج و مذاقِ تركان خوش آمده، و نخستين تركانِ مسلمان بيشتر بر اين مذهب بوده‌اند. گويا به اين پرسش پاسخِ قطعی داده نشده، كه: تركان مذهبِ ابوحنيفه را سهل يافته‌اند، يا مذهبِ مزبور، از اساس و به مقصودِ جذب و جلبِ عنصرِ ترك، سهل طرّاحی شده؟!
هرچه بدين سوی آمده‌ايم، بر فراخیِ دايره افزوده شده. به عنوانِ مثال، در واقعه‌یِ حلّاج، كه به حكمِ فقهایِ دين، مرتد و كشتنی شناخته شده و با نهايتِ قساوت به قتل رسيده، بوده‌اند بسيارانی از علمایِ دين كه به اسلامِ وی رأی داده‌اند؛ و به‌ويژه در قرونِ بعدی، بر تعدادِ تأييد كنندگانِ او افزوده گشته. چرا؟ علّت كاملاً روشن است: از آنجا كه حلّاج و مانندانِ او، هواخواهان و پيروانی داشته‌اند، تأييدِ حكمِ ارتدادِ وی به منزله‌یِ صدورِ حكمِ ارتداد برایِ آن انبوهِ هواخواهان نيز بوده؛ و چنين وضعی اصلاً به سودِ اسلامِ عزيز نبوده است.
موردِ بسيار جالبِ ديگر، كه حكايت از فراخیِ دايره‌یِ دين دارد، موردی است كه ناصرِ خسرو در اشعارِ خود بدان اشاره نموده، و آن مباح شمردنِ شربِ خمر و لواطه و قمار، از سویِ سه تن از ائمّه‌یِ چهارگانه‌یِ اهلِ سنّت و جماعت است.[12] ممكن است كسی اين را از گونه‌یِ تهمت بشمارد؛ امّا نگاهی به گزارش‌هایِ بی‌شمار كه از وجودِ اين سه منكرِ الهی در دربارِ سلاطينِ اسلام، در كتبِ مختلفِ فارسی و عربی ديده می‌شود، هرگونه ترديدی را برطرف می‌سازد. شعرِ فارسی لبريز است از مضامينِ غلام‌ بارگی و باده نوشی؛ هم‌چنان‌كه وفورِ مصطلحاتِ قمار در زبان و ادبِ فارسی، نشانگرِ رواجِ آن در ميانِ اقشارِ مختلفِ جامعه‌یِ اسلامی است!

احكامِ حقيقیِ شريعتِ اسلامی همان بود كه در حكومتِ ملّا عمر (صلوة‌الله و سلامه عليه) به اجرا درمی‌آمد: تازيانه زدن، دست و پا بريدن، به جوال كردنِ زنان، سنگسار -اين زشت‌ترين و شوم‌ترين نمود و نمادِ ضدِّ بشریِ اهريمنِ الهی -،...، و نيز نفی و طرد و تحريمِ كلّيه‌یِ مظاهرِ تمدّنی: سينما، تلويزيون، نقّاشی، موسيقی، شادی، شراب، عشق،...؛ الّا آنچه ضروریِ حكومتِ الهی بود و ناگزير می‌نمود؛ و عمده‌ترينِ آن: جنگ افزار.
تمامیِ آنچه در جمهوریِ اسلامی هست (از مظاهرِ صوریِ تمدّن)، و در حكومتِ ملّا عمر نبود، مشمولِ پديده‌یِ فراخ گرفتنِ دين است.
اين فراخ گرفتن، گاه به سببِ ناتوانی است، و گاه به منظورِ جلوگيری از نفرت و فرارِ مردمان. و در اين فراخ‌گيری، مهارتِ شيعه قابلِ قياس با تسنّن نيست؛ چرا كه شيعه، در طولِ تاريخ، تا پيش از حكومتِ علویِ صفوی، در اقلّيت بوده، و تقيه به او اين امكان را می‌داده كه ابداً نگرانِ مقدارِ فراخی نباشد. و امام خمينی -قدّس سرّه- يك عالمِ به تمام معنایِ شيعی بود. تلويزيون و سينما را حلال كرد، بر حقِّ رأیِ زنان تأكيد نمود، با شكلِ متفاوتِ حجاب مخالفتی جدّی ابراز نكرد، و هزار و يك فراخ گيریِ ديگر.
ماحصل اين كه، اكنون در ايران مردمانی داريم شترگاوپلنگ!
تعدادِ مردانی كه به‌اصطلاح مرتكبِ زنا نشده باشند، به ده درصد هم نمی‌رسد. (دزدی و دغل را نبايد قاطیِ بحث كرد، چرا كه به خلافِ ادّعاهایِ ظاهری، اين دو فقره از ملزوماتِ صريحه‌یِ مسلمانی است.) بسيارند زنانی كه نه به پوششِ خود اهمّيت می‌دهند، نه نماز می‌خوانند، نه روزه می‌گيرند، و بعضاً مول هم دارند، امّا سوريه و مكّه می‌روند، و اخيراً ديده شده كه در دهه‌یِ عاشورا لاكِ مشكی می‌زنند و همه‌یِ پوششِ خود را به احترامِ اباعبدالله‌الحسين، ستِ مشكی می‌كنند!
زندگیِ اين مردمان عبارت شده از مشتی تحرّكاتِ مكرّر به توسّطِ مرده‌یِ بی‌چاره‌ای كه بویِ تعفّنِ جنازه‌یِ خود را به ادكلنِ مشتی اطوارِ مهوّع فرو می‌پوشاند.



?
پابرگ‌ها:
[1] البتّه ما كارخانه و شركت و مؤسّسه‌یِ تجاری به معنایِ واقعی نداريم؛ مگر اين كه از رویِ تسامح و ناچاری چنين بينگاريم.
[2] اين عبارت، از احاديث است (رك: دهخدا، امثال و حكم، ج 3 ص 1183 ذيل: كاسب حبيب خداست.) امّا تصوّر می‌كنم كه در خودِ قرآن نيز از اين گروه به تحبيب نام برده شده باشد. در هر حال در محبوب بودن كسبه در اسلام ترديدی نيست، چرا كه بخشِ عظيمی از مخارجِ دين در شرايطی كه حكومت از آنِ اهل‌الله نباشد، از طريقِ وجوهاتِ اين قشرِ شريف تأمين می‌شود!
[3] در اصل، من وحدت وجودی‌ام و به خدایِ من نمی‌توان خدا گفت؛ پس بهتر است مرا از بی‌خدايان بشماريد.
[4] رباعيی داريم كه بيتِ دوّمِ آن بسيار مشهور است:
آبادیِ ميخانه ز ويرانیِ ماست
جمعيتِ كفر از پريشانیِ ماست
اسلام به ذاتِ خود ندارد عيبی
عيبی كه در اوست از مسلمانیِ ماست!
مصرعِ آخر به اين صورت شناخته شده‌تر است: هر عيب كه هست از مسلمانیِ ماست!
[عجيب است. دهخدا در امثال و حكم، اين شعر را به نامِ خيام آورده و حتّی كلمه‌یِ «منسوب» هم نيفزوده! نادرستیِ انتسابِ اين رباعی به خيام نياز به بحث ندارد؛ امّا از دهخدا باور كردنی نيست. اين رباعی، حتّی در «طربخانه»یِ يار احمد رشيدی (درگذشته‌یِ 867؛ تصحيحِ جلال همايی) نيز، كه كشكولِ كاملیِ از همه گونه رباعیِ اصيل و منسوب و مشكوك و جفنگ است، ديده نمی‌شود!]
رباعیِ مزبور نشان می‌دهد كه موضوعِ «عيبناكیِ اسلام» از قرن‌ها پيش به طورِ جدّی مطرح بوده. در حقيقت، گوينده‌یِ ناشناس، اين آگاهی و باورِ درست و عميقِ تجربی را نادرست و مردود دانسته و به خيالِ خود، اسلام را از عيب مبرّا دانسته است.
جالب است كه امروزه نيز گهگاه بيتِ دوّم را در پاسخِ خود می‌شنويم؛ وقتی می‌گوييم: با نگاهی به وضعِ فلاكت‌بارِ مجموعه‌یِ جوامعِ اسلامی، آشكار می‌گردد كه ايراد از چيزی است كه در همه‌یِ اين كشورها مشترك است؛ و آن اسلام است؛ يا وقتی می‌گوييم: مؤمن‌ترين‌ها، پفيوزترين‌هايند...، فرياد برمی‌آورند كه: اسلام به ذاتِ خود...!!
و اين نيز، ذيلِ «جدا انگاری» قرار می‌گيرد؛ به اين معنا كه: شرارتِ عرب را نبايد به حسابِ اسلام گذاشت؛ پفيوزیِ آخوند را نبايد به پایِ اسلام نوشت؛ و فلاكت و ذلالت و نكبتِ فردی و جمعیِ مسلمين را نبايد ناشی از اسلام دانست!
[5] شرطِ سنّی بلوغ در شيعه 9 سال برایِ دختر و 15 سال برایِ پسر است؛ امّا در مذاهبِ چهارگانه‌یِ تسنّن، در شافعيه و حنبليه و مالكيه 15 سال برای دختر و پسر، و در مذهبِ ابوحنيفه 18 سال برایِ پسر و 17 سال برایِ دختر است. (بنگريد به: فرهنگ اصطلاحات فقه اسلامی (در باب معاملات)، تحقيق و نگارش: محسن جابری عربلو. انتشارات امير كبير، چاپ اوّل، 1362؛ صص 2-61)
[6] بايد توجّه داشت كه در هيچ‌يك از اديانِ پيشين (اين هم از ناچاری است كه لفظِ «دين» را برایِ اسلام و آيين‌هايی چون يهوديت و مسيحيت و آيينِ مزديسنا، به صورتِ يكسان به‌كار می‌برم.) بهشت كُس‌خانه نداشته و از شراب هم خبری نبوده. به كوتاه سخن: بهشتِ اديانِ پيشين، مجمعِ ارواحِ نيكوكاران بود؛ يك گرد همايیِ كاملاً روحانیِ به‌دور از هرگونه جسميت.
[7] مسلمانان/تازيان، ايرانيانِ مسلمان شده را چنين می‌ناميده‌اند. و اين جمعِ مولی است؛ يعنی برده، بنده، غلام.
[8] در باره‌یِ خوارج و ديدگاه‌هایِ غيرِ قومیِ ايشان، از جمله بنگريد به: ادموند كليفورد باسورث، تاريخِ سيستان -از آمدنِ تازيان تا برآمدنِ دولتِ صفّاريان، ترجمه‌یِ حسن انوشه، انتشاراتِ اميركبير، چاپِ اوّل، 1370، ص 86 و بعد.
پس‌نگاره: مدّتی بعد از نگارش اين مقاله، کتاب مشهور بارتولد اشپولر «تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامی» را از دوستی امانت گرفتم و جلدِ نخستِ آن را خواندم. آغازه‌یِ بخشِ «خوارج» در اين کتاب، چنان است که گويی به‌طورِ ويژه برای استنادِ من نوشته شده! حيفم آمد که با ذکرِ يک شماره صفحه خواننده را از سر واکنم. می‌نويسد:
«برای آميزش و پيوندِ حسّ مليت ايرانی با تدين به اسلام، اين معنی بسيار حائز اهميت و ملاک قاطعی است که حتّی در نسل اول بعد از رحلت پيغمبر اسلام (ص) يعنی از زمان خلافت علی (ع) (656-661 ميلادی برابر با 35 تا 41 هجری) سه فرقه‌ی اسلامی در مقابل يکديگر قرار و سرنوشت بنای عالم اسلام را در دست گرفتند. با چنين وضعی برای ايرانيان نيز اين سؤال پيش آمد که آيا بر طبق موازين اسلامی (البته تا حدی که آنان اسلام را شناخته‌ بودند) هيچ يک از اين دو جبهه‌ی مخالف و متخاصم حامل واقعيت و حقيقت اسلام هست يا نه؟ پاسخ اين سؤال در مورد دسته‌ی افراطی يعنی خوارج که از همان آغاز به صورت يک نهضت جنگی و مبارز پا به عرضه‌ی ظهور گذاشته بود منفی بود. يوليوس ولهاوزن Julius Wellhausen به وضوح اين مطلب را نشان داده است که بر خلاف آنچه رودلف ارنست برونو Rudolf Ernst Bruennow گمان کرده، پيشقدمان اين نهضت، اعراب بدوی نبوده‌اند و چنين نظريه‌ای نيز کمتر با احساساتی که بدويان برای قوميت خود داشتند و با کوششی که برای پاک نگه‌داشتن خون عربی می‌کردند، سازگار به نظر می‌رسد. بلکه اين فرقه بيش از همه به دست ساکنان دو شهر بزرگ بصره و کوفه به وجود آمد و ساخته و پرداخته شد: بدين معنی که از ديرزمانی در اين دو شهر عربها، آراميها، ايرانيها و ساير اقوام با يکديگر زندگی می‌کردند و از اين رو، در زمينه‌ی تعيين، ارزشهای مذهبی و مراتب و درجات ناشی از دين، به خوبی می‌توانست در اينجا تبليغاتی در مورد بی‌اثر بودن نژاد و ملّيت مثمر ثمر واقع گردد. و واقعاً نيز در همين نقاط بوده است که ايرانيان به اين فرقه گرويده‌اند، و بنا بر اين بدون علّت هم نبوده که خوارج هميشه پس از شکست مکرر خود در جنوب بين‌النهرين (در سال 658 ميلادی برابر 37/38 هجری، در نهروان، و در ماه مه‌ی سال 686 ميلادی برابر 66 هجری در سلّی و سلّبری، و پس از قيام سال 746/747 ميلادی برابر 129 هجری در موصل) پيوسته به سرزمين ايران عقب نشينی می‌کرده‌اند، و در سال 658 ميلادی برابر 37/38 هجری بخصوص نواحی اهواز (خوزستان) و فارس مطمح نظر آنان گشت و در آنجا متوطن شدند...» [ص 303 و 304]
يادآوری کنم که: سه فقره پابرگِ ارجاعی، به آثارِ ديگر مستشرقين، در اين بخش بود که نقلِ آن ضرورتی نداشت. جز اين هيچ دخالتی در نوشته نکردم؛ حتی «عرضه‌ی ظهور» و «تعيين، ارزشهای مذهبی» را هم عيناً نگه داشتم. و همچنين (ص) و (ع) بعد از نامِ پيغمبر و علی را، که در سراپایِ اين ترجمه هست، و معلوم نيست کدام پفيوزی به کتاب جا کرده! فقط در رسم‌الخط، در نشانه‌ی اضافه برایِ مضاف‌های مختوم به هاءِ بيانِ حرکتِ ماقبل، به جایِ همزه بر بالایِ هاء، «ی» آورده‌ام؛ از اجبارِ ضعفِ فونت‌هایِ فارسی.
[9] در باره‌یِ نقشِ طاهريان و صفّاريان، اشپولر نيز به روشنیِ تمام توضيح داده. بنگريد به کتابِ پيش‌گفته (در پابرگ 8): برایِ طاهريان ص 118، و برایِ يعقوبِ ليث ص 128.
به سامانيان اشاره‌ای ننموده‌ام، چرا که در باره‌ی اين سلسله هنوز به نظرِ قطعی و روشنی نرسيده‌ام. در باره‌یِ پديده‌یِ «جداانگاری» مقداری يادداشت‌هایِ ديگر هم دارم که بايد سر فرصت سرهم کنم!
[10] اشپولر نيز با من هم‌عقيده بوده! بنگريد به کتاب پيش‌گفته (پابرگ 8) ص 108، و نيز ص 286 و بعد.
[11] الطّرُق الی الله بعدد انفاس الخلايق. در احاديثِ مثنوی (فروزانفر) اين قول نيامده، و معلوم می‌شود كه مولوی در مثنوی آن را به كار نبرده. به فهرستِ نفحاتِ جامی (تصحيحِ محمود عابدی) هم نگاه كردم، نبود. در شرح قيصری بر «فصوص الحكم» ابن عربی (تصحيح جلال الدين آشتيانی، ص 296) آمده. حسين خوارزمی در شرحی كه به فارسی بر فصوص نوشته، و در واقع همين شرح عربیِ قيصری را ترجمه كرده امّا به رو نياورده -و البتّه مقدارِ درخورِ توجّهی اشعار فارسی از خود و ديگران نيز بدان افزوده- اين قول را به عربی ذكر نكرده و ترجمه‌یِ فارسیِ آن را نقل نموده: «طريق وصول به حضرت خالق به عددِ انفاس خلايق است» (تصحيح نجيب مايل هروی، ص 39) گويا هيچ يك از اين دو تن قولِ موردِ بحث را به حيثِ حديث نقل ننموده‌اند؛ پس بايد آن را از اقوالِ حضراتِ عرفا برشمرد. و البتّه در بحثِ ما فرقی ايجاد نمی‌شود!
پس‌نگاره: در اين كتاب‌ها هم نيامده (به اتّكاءِ فهرست‌هایِ آن): مقالاتِ شمس (تصحيحِ محمّد علی موحّد)، مرصاد العباد (محمّد امين رياحی)، اسرار التّوحيد (محمّد رضا شفيعی كدكنی)، شرحِ تعرّف (محمّد روشن)، ترجمه‌یِ رساله‌یِ قشيريه (فروزانفر)، مناقب العارفين (تحسين يازيجی)، تذكرة الاوليا (محمّد استعلامی).
در تذكرة الاوليا، از قولِ ابوسعيد، آمده: «به عددِ هر ذرّه راهی است به حق.» (ص 814) و اين همان «الطّرق الی الله...» است؛ بلكه از آن تندتر. در اسرارالتّوحيد آمده: «از شيخِ ما سؤال كردند كه از خلق به حق چند راه است؟ به يك روايت گفت: هزار راه بيش است و به روايتی ديگر گفت: به عددِ هر ذرّه‌ای از موجودات راهی است به حق، امّا هيچ راه نيست نزديك‌تر و سبك‌تر از آن‌كه راحتی به دلِ مسلمانی رسانی؛ و ما بدين راه رفتيم و اين اختيار كرده‌ايم، و همه را بدين وصيت می‌كنيم.» (ص 290) در تذكرة الاوليا نيز دنباله‌یِ سخن هست؛ الّا اين كه به جایِ «مسلمانی»، «سلطانی» آمده، و «مسلمانی» در حاشيه قيد شده.
متأسّفانه در تعليقاتِ هيچ‌يك از اين دو كتاب، اشاره‌ای به يكی بودنِ اين سخن با عبارتِ عربیِ مشهور نشده است.
[12] می‌گويد:
میِ جوشيده حلال‌ است سویِ صاحبِ رای
شافعی گويد شطرنج مباح است؛ بباز
صحبتِ كودككِ سادهْ‌زنخ را مالك
نيز كرده‌ست ترا رخصت و داده‌ست جواز
می و قيمار و لواطت به طريقِ سه امام
مر ترا هر سه حلال است؛ هلا سر بفراز!
(ديوان. تصحيحِ مجتبی مينوی و مهدی محقّق، قصيده‌یِ 50 [ص 113])
برایِ توضيحِ بيشتر، بنگريد به: مهدی محقّق، تحليل اشعار ناصر خسرو، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1368، ص 78.

No comments:

Post a Comment